خیلی گشنه‌اش بود. یک نگاه به ساعت کامپیوترش انداخت. هنوز نیم ساعت تا شروع جلسه مونده بود. سوئیچ ماشین رو برداشت و با عجله از در بیرون زد. از آسمون آتیش می‌بارید. پشت فرمون که نشست با خودش فکر کرد: «خدا پدر اونی که باد کولر رو اختراع کرد بیامرزه!».

دور و ور جایی نبود. زیاد هم وقت نداشت و نمی‌تونست خیلی از محل کارش دور بشه. تو همون اوضاع، یک مغازه Fast Food نظرش رو جلب کرد. خیلی وقت بودChinese نخورده بود. با خودش فکر کرد: «جهنم!، میرم زود غذا رو می‌گیرم. بعدا سر کار می‌خورم» و با این فکر ماشین رو پارک کرد.

به محض اینکه داخل شد، دختر پشت پیشخون به گرمی بهش سلام کرد و ازش پرسید که آیا میل داره غذای جدیدشون رو امتحان کنه. اون که اصلا براش مهم نبود. شام از نون شب هم واجب‌تره! *. یک نوشیدنی به همراه غذا سفارش داد و از دختر خواهش کرد چون وقت زیادی نداره، اگه ممکنه یک کم براش غذا رو زودتر بیارن. دختر با خوشرویی گفت: «حتما». به همکاراش سفارش کرد و بعد دستمال و آب‌پاش به دست از مغازه خارج و مشغول تمیز کردن شیشه‌های مغازه شد.

همون‌جا تو مغازه نشست تا غذا آماده بشه. در همون حال یک نگاهی به دور و بر انداخت. جای خوب و خلوتی به نظر می‌رسید. آدماش هم خیلی مودب و مهربون به نظر میومدن. همه هم احتمالا دانشجو بودن. با خودش فکر کرد: «اگه تو ایران مثل اینجا امکان کار به سادگی تو همچین جاهایی فراهم بود، چه درصدی از دانشجوها اقدام میکردن ؟!». از این فکر خنده‌اش گرفت. دانشجو جماعت و کار کردن تو Fast Food ؟ یک دختر میاد تو مغازه‌ای کار کنه که بهش بگن شیشه بیرون رو دستمال بکشه ؟! چرا کفر میگی مرتیکه ؟!

تقریبا ١٠ دقیقه بعد صداش زدن. پسری با لبخند بسته غذا رو به دستش داد و با مهربونی روز خوبی رو براش آرزو کرد. اونم لبخندی زد و از اینکه خواهشش رو انجام داده بودن تشکر کرد. بسته غذا رو گرفت و با عجله از مغازه خارج شد. وقت خارج شدن، اصلا حواسش به دختر بیرون مغازه نبود. وقتی در رو رها کرد، ناگهان صدای بلند «آخ!» رو شنید. وقتی برگشت تازه فهمید چه گندی زده. دختر، پشت سر اون داشت وارد مغازه میشد و در محکم بهش خورده بود!.

با دستپاچگی به دختر کمک کرد تا از جاش بلند شد. پشت سر هم تکرار می‌کرد: «I am really sorry. Are you OK ?» و دختر گفت که حالش خوبه، اصلا اتفاقی نیفتاده و ازش پرسید که آیا اون حالش خوبه!. با هم به داخل مغازه رفتند و برای مدیر توضیح داد چه اتفاقی افتاده و باز ازش معذرت خواست. مدیر مغازه هم به رسم تشکر بهش گفت که تا یک هفته هروقت اونجا بیاد، غذا براش مجانیه!.

وقتی سوار ماشین میشد زیرلب زمزمه کرد: «آمریکا، آمریکا، مرگ به نیرنگ تو!».

----------------------

نتیجه اخلاقی: یکی از تفاوت‌های اساسی میان ایران و آمریکا این است که اصولا با هم فرق دارند!.

قربان شما،
تا بعد...

* !A hungry person has no religion ـ توضیح مترجم

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.






برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل