شخص نگارنده در این مدت مطلب خیلی نوشته ولی سرش خیلی شلوغ است و بخدا وقت نکرده. وی احتمالا تا دو سه روز آینده عضویت فعال خودش را در این شبکه عنکبوتی ثابت خواهد کرد.
---------------------

ـ امشب رفته بودم عروسی، البته با ٥ ساعت تاخیر. عقد قرار بود ساعت ٥ باشه، من ٥ تازه رسیدم خونه. زنگ زدم به نوید، آدرس رو گرفتم و بعد نشستم گزارش کار رو برای شنبه تکمیل کردم. تقریبا ٤ ساعت طول کشید ولی چاره‌ای نبود. با آلمانها نمیشه شوخی کرد!.
...............................

ـ دیدی هر وقت جایی دیر کردی و عجله هم داری بلایای آسمانی از در و دیوار نازل میشن ؟! تو راه رفتن پلیس منو گرفت!. به شوخی گفتم «قربان ببخشید. عروسی خودمه و ٥ ساعت تاخیر کردم. خانمم که تا الان حتما تنهایی کیک رو بریده. اگه بفهمه جریمه هم شدم دیگه هیچی!». بنده خدا گویا می‌فهمید درد منو!. گذاشت که برم. ببینم، کی می‌گفت زن ذلیلی ننگ مرداست ؟!
....................................

ـ شاید یکی از بهترین عروسی‌هایی بود که رفته بودم. مهمونها به زور به ٣٠ نفر می‌رسیدن. یک سالن خیلی کوچیک و قشنگ و کاملا دوستانه و خودمونی. برای من خیلی قشنگ بود. خیلی پیدا نمیشن عروس و دامادهایی که شب عروسی خودشون بتونی بشینی و دو ساعت باهاشون حرف بزنی!. چیز دیگه‌ای که باز خیلی خوشم اومد این بود که یک دفتر یادبود داشتن و تمام مهمونها به یادگاری براشون یک جمله می‌نوشتن. من نوشتم «پروین جان، هیچ زنی نمی‌تونه کاملا برای خودش این مسئله رو توجیح کنه که چرا با همسرش ازدواج کرده!. توجیح شدنت را صمیمانه تبریک میگم و برات بهترین آرزوها رو دارم!».
..................................

ـ چقدر خوب و ساده بود. چقدر گرم و صمیمی بود. چقدر کوچک و خلوت بود. خیلی خوب بود...
..................................

ـ نشسته بودم به داماد نگاه می‌کردم و یک احساس عجیبی داشتم. خیلی هوس کرده بودم بفهمم دامادی چطوریه، لباسش چه رنگیه، اسمش چیه و خونه‌اش کجاست. وقتی خودمو مجسم کردم خنده‌ام گرفت. آره عزیز جان، بخدا اونی که بیشتر از همه دلش می‌خواد تو عروسی من باشه، خودمم!. خیلی دلم می‌خواد بدونم شوهرم کیه!. اگه کسی هست که می‌دونه شوهره منه یا شوهر منو می‌شناسه، نامبرده لطفا بیشتر از این دیگه قر نیاد. تا تنور داغه برادر خودتو بچسبون!.
.................................

ـ حالا اومدم خونه و ساعت ١١ شب، ساناز داره بهم میگه که فلانی خیلی از من خوشش اومده و دلش می‌خواد منو ببینه. خدا جون، کاش ازت مرسدس بنز خواسته بودم!. وقتی گیر میدی، دیگه گیر دادیا!.
.................................

ـ می‌خواستم از عروسی بیشتر بگم. شام پیتزا داده بودن که من به جرم دیر اومدن یخ کرده‌اش بهم رسید. ما ایرانی‌ها دیر رفتن سر جایی برامون سنت شده!. اگه سر وقت بریم انگار مجرمیم یا خیلی بدبخت و ضایع!. البته دیر کردن منم مدل ایرانیش نبود، واقعا وقت نشد.
.................................

ـ یک چیز ترسناکی رو متوجه شدم. تمام آدمهایی که اونجا بودن منو می‌شناختن ولی من هیچ کدوم رو نمی‌شناختم!. بامزه اینجا بود که پدر و مادر عروس در جوونی صاحب‌خونه پدر و مادرم بودن!. کلی سربسرشون گذاشتم و حسابی باهاشون حال کردم. منو خیلی دوست داشتن ولی نه...همه‌شون منو خیلی دوست داشتن!.
................................

ـ عروس رو وادار کردم دسته گلش رو یکبار دیگه پرت کنه و خودم رفتم پشتش تنهایی رو هوا دسته گل رو قاپ زدم. می‌دونم، آخرش همینطوری شوهر می‌کنم. وقتی همه رفتن و ته‌دیگ به ما رسید، تازه یادمون می‌افته گشنه‌مون بوده!. البته از بس دیر یادمون می‌افته دسته گل احتمالا یخ کرده!.

قربان شما،
شب بخیر...

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل