زمان: پریروزها
اون ـ سلام. چطوری ؟
من ـ خیلی خوبم. تو چطوری ؟ کجایی ؟
اون ـ دانشگاه، آزمایشگاه کامپیوتر.
من ـ جدی میگی ؟
اون ـ آره، نکنه تو هم اینجایی ؟
من ـ آره!.
اون ـ جدی ؟ پس چرا نمیبینمت ؟
من ـ اگه بلند شی، منو میبینی که دارم برات دست تکون میدم.
اون ـ کدوم طرفی ؟ نمیبینمت.
من ـ دست راست نه، دست چپ رو نگاه کن.
اون ـ دست چپ ؟ یعنی کدوم طرف ؟!
من ـ خنگ خدا، مگه برق رفته که دست راست و چپت رو از هم تشخیص نمیدی ؟!
اون ـ نمیدونم. کجایی تو آخه ؟!
من ـ ....
اون ـ ....
بعد از نیم ساعت، تصادفاً متوجه شدیم نگارنده در خانه پای کامپیوترش بستنی میخورد و آی میخندید...آی می خندید!.