صورتش رو به سمت صدا برگردوند و لبخند زد. گفت: «میدونم. این خیابون رو مستقیم برو پایین. اولین کوچه دست راست برو تو. حتما تابلو رو میبینی».
دختر با عشوه تشکر کرد و رفت. چند لحظه از پشت سر بهش خیره شد. بعد با دستاش عینک دودیش رو روی میز پیدا کرد، سرش رو به سمت من برگردوند و گفت: «نظرت چیه ؟ خوشگل بود ؟!»
نمیدونی چه احساس بدیه وقتی ندونی باید بخندی یا بغض کنی.
زل زدم به صندلهای دختر.