بیرون تو محوطه کافه تریا نشسته بود که دختری با یک جفت صندل پاشنه بلند بهش نزدیک شد. موهای طلاییش زیر آفتاب می‌درخشید. دامنش رو صاف کرد و ازش پرسید: «آقا ببخشید، شما می‌دونید کتابخونه اصلی دانشگاه کدوم وره ؟»

صورتش رو به سمت صدا برگردوند و لبخند زد. گفت: «می‌دونم. این خیابون رو مستقیم برو پایین. اولین کوچه دست راست برو تو. حتما تابلو رو می‌بینی».
دختر با عشوه تشکر کرد و رفت. چند لحظه از پشت سر بهش خیره شد. بعد با دستاش عینک دودیش رو روی میز پیدا کرد، سرش رو به سمت من برگردوند و گفت: «نظرت چیه ؟ خوشگل بود ؟!»

نمی‌دونی چه احساس بدیه وقتی ندونی باید بخندی یا بغض کنی.

زل زدم به صندل‌های دختر.

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل