خنجر تو قلبش بود. سعی کرد از پله ها بالا بره ولی سرش گیج می‌رفت. یه لحظه نشست، جلوش رو خوب نمی‌دید. دوباره بلند شد و در بیمارستان رو هل داد. تمام زورش رو جمع کرد و فریاد زد «دکـــــــتـــــــر ؟؟» و رو زمین افتاد .

کلی آدم سفید پوش دورش جمع شدن.

اولی دستش رو سرش گذاشت و گفت «تب نداری که. چرا خودتو به موش مردگی زدی ؟»
دومی پلکش رو پایین کشید و تو چشماش نگاه کرد و گفت «نه، تو چشماش هم خاک نرفته»
سومی نبضش رو گرفت و گفت «ای بابا نبضت هم که می زنه. پاشو سوسول، پاشو!»
چهارمی دهانش رو باز کرد و گفت «لوزه‌ات هم که چرک نکرده. چه مرگته ؟»
پنجمی دگمه‌های پیراهنش رو باز کرد و گفت «مرفه بی درد! زنجیر طلا هم که داری»
ششمی کفشهاش رو در آورد و گفت «جوراباتو چند وقته نشستی ؟»

مرد ناله‌ای کرد و گفت «لعنتیــــا، پـــــــشـــــتم!»

هفتمی سری تکون داد و گفت «خیلی بی ادبی!»
هشتمی با مهربانی پرسید «تو زندگی قبلیت این جوری مرخصی می‌گرفتی ؟»

مرد نالید و گفت «خنجر... قلبـــــــم....آخ»

نهمی گفت «کی قلبت رو شکسته ؟»
دهمی پرسید «زنت بود ؟»
یازدهمی پرسید «باهاش رابطه نامشروع داشتی ؟»
دوازدهمی پرسید «صیغه بود ؟»

مرد باز ناله‌ای کشید. صداش کردم «آقا ؟؟» صداش در نیومد. حتی تکون هم نخورد.

چه بد شد. تازه می‌خواستم براش توضیح بدم مردن بدون هماهنگی با انتظامات بیمارستان اونم جلوی در اطلاعات کاملا غیر قانونیه.

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل