چندتا بچه دارن تو یک خیابون بازی میکنن. هیچ کدوم از بچهها از دیگری خوشش نمیاد ولی مجبوره باهاش بازی کنه، چون هیچ بچه دیگهای فعلا تو اون خیابون زندگی نمیکنه که تحویلش بگیره. تو سر هم میزنن، بالا میرن، پایین میان تا آخرش یک بچه طاقتش طاق میشه. قهر میکنه و میذاره میره و حالش از همه بچههای دیگه بهم میخوره.
بقیه بچهها که تا دیروز در باطن از هم نفرت داشتن و در ظاهر با بقیه دوستی میکردن خیلی از کار اون بچه تعجب میکنن. همه شوکه میشن و هی دیگری رو متهم میکنن. اونی که قهر کرده گریه میکنه و دنیا رو متهم به نامردی میکنه.
بعد از چند وقت زندگی سیر عادی خودش رو از سر میگیره. همه بچهها با هم آشتی میکنن و بازی رو از سر میگیرن، چون متوجه میشن فقط همدیگه رو دارن و چه بخوان چه نخوان باید با هم سر کنن. ولی نمیفهمن که دعوای بچهها هرچقدر بزرگ و ناراحتکننده باشه از نظر دنیا و بزرگترها ذرهای اهمیت نداره، چه که همه میدونیم اونها فقط بچهاند و این فقط یک بازی بچهگونه است.
و این شده دقیقا داستان گوگوش و تلویزیونهای لسآنجلسی.