کنار شومینه رو زمین نشسته بود و یک پتو رو پاهاش انداخته بود. نور آتیش موهاش رو طلایی‌تر نشون می‌داد.

با بی‌خیالی پرسیدم: « خوبی ؟ »

گوشه پتو رو صاف کرد و گفت: « نمی‌دونم. اخبار بد این چند روز انگار کافی نبود، این زلزله اخیر هم بهش اضافه شد. این مردم بدبخت!، بیچاره‌ها چطوری زندگی می‌کنن ؟ اون از زلزله بم، اینم از این. دلم داره کباب میشه!. بیشتر از صد هزار نفر مردن. به فاصله یک مایل از ساحل دریا همه چیز نابود شده. من که اصلا دیگه تلویزیون نگاه نمی‌کنم. اینارو که می‌بینم حالم بد میشه. آخه آدم با این وضع چطوری می‌تونه خوب باشه ؟! »

آروم نگاش کردم. مخصوصا پرسیدم: « راستی برنامه فردات چیه ؟ » گفت: « صبح که میرم کلاس شنا. عصرش هم با سارا قرار آرایشگاه دارم ».

پتو رو تا زیر چونه‌اش کشید بالا. لبخند زدم.

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل