بعضی وقتها نگاه میکنم میبینم زندگی چه قدر سخته. بیشتر که فکر میکنم به این سوال میرسم که این زندگی ارزشش به چیه ؟ با خودم میگم یعنی تو همه جوامع زندگی همین قدر تخمیه ؟ مثلا جوونهای کشورهایی مثل انگلیس و آمریکا مثل من زندگیشون اینقدر بیهوده هست ؟
آیا لذت بردن از زندگی همین کاریه که من میکنم ؟ با رفیقا میریم بیرون، بعضی وقتها دور هم جمع میشیم، مشروبی میخوریم، سیگار میکشیم، از ماجراهای دختربازیمون تعریف میکنیم و تازه خیر سرمون دانشجو هم هستیم. اینارو که کنار هم میذارم تازه میبینم من جزو قسمتی از جامعه هستم که ممکنه خیلیها دوست داشته باشن جای من باشن. یعنی به نسبت وضعم بد نیست. پس چرا به نظرم زندگیم تخمیه ؟ چرا احساس میکنم زندگیم پوچه ؟
بعدش با خودم فکر میکنم شاید این منم که همچین احساسی دارم ؟ شاید مشکل از منه. همه جوونها اینجورین ؟ شاید جوونهای تو ایران اینجورین ؟ شاید محیط ما رو خشک بار آورده و احساسات رو ازمون گرفته. شاید محیط بوده که نمیذاره و نگذاشته که از زندگی چیزی بفهمیم. واقعا ما نسل بعد انقلاب چه اخلاقی داریم ؟ چه احساساتی داریم ؟ از زندگی چی فهمیدیم ؟ خیلی ضرر کردیم ؟ اگه مثلا توی کشوری مثل انگلیس بودیم روحیهمون فرق میکرد ؟ مشکلاتی که من و تو داریم، همه جوونهای دنیا دارن ؟ مشروب که میخوریم، سیگار که میکشیم. دختر و پسر بازی هم میکنیم. با این و اون هم میخوابیم و چپ و راست پارتی هم که میریم. (مسلمون هم که هستیم!). پس چه مرگمونه ؟ این احساس پوچ لعنتی از کجاست ؟!
... »
الف ـ خوشی زده زیر دلمون
ب ـ گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره
ج ـ نشاشیدی شب درازه داداش!
د ـ تمام موارد فوق
واضحه. نیست ؟!