- آه هملت!، بوی چیست ؟
- وای اوفلیا!. این بوی املتی است كه دیشب بر روی گاز گذارده بودم!.
- وا خاك به سرم!. چرا ورش نداشتی ؟!
- چون تمام مدت به هم مشغول بودیم عزیزم!. حواس که بهر من نَمیگذاری!.
- آه هملت!، گذاردن یا نگذاردن ؟! مسأله اینست. بیا و کام خود از من بگیر تا لال از دنیا نروی!.
- اوفلیـــا هانی جون!، دلم میخواهد تا صبح در كنارت باشم و دم بدم چنان تو را کامروا سازم از وجود خویش که تا عمر داری یادت نره!.
- عزیزم!، میدانی كه من با تمام وجود دوستت دارم!. بیا، این ریخت مرمرینم را ماساژی ده تا بلكن من به حال آمده و بتوانم حالی اساس به تو بدهم!. هملت، حواست باشد. آخر میدانی که من هنوز ...... هستم!.
- میدانم ولی آخر آن طور که حال نمیدهد. حالا یک کاریش خواهیم کرد. کاش مامی جون گرترود گفته بود که با خودم وازلین آورده بودم!.
- هملت، تو همیشه گیج بودهای.
- اینها را ولَش، لب را رد كن بیاید.
- عزیزم هملت، تو واقعا مردی بسیار سكسی هستی!. اینهم لبان من، مانند تمامی اعضای بدنم از آن توست!.
( هملت لب میگیرد. چند دقیقه بعد )
- آه هملت! امروز چه خوردهای ؟!
- نان و پیاز!، تو خفته بودی و من حواسم چنان به ساق پاهای زرینت بود كه به جای نان و پنیر، پیاز خوردم!.
- و دگر چه ؟
- دیشب هم با هم به قهوه خانه رفتیم ، یادت نیست ؟ میرزا قاسمی خوردم با سیرترشی. اصلا این بحثها چه اهمیتی دارد اوفلیای من ؟ لب را بده.
- آخر دهنت بوی چاهی را میدهد كه گویا همچی بگی نگی دست كم پسآب صد خر چموش از آن گذشته باشد!.
- خوب بینیات را بگیر!.
- فقط به خاطر تو هملت.
( هملت لب میگیرد. چند لحظه بعد )
- جان! اوفلیا ، دهان تو هم كه بوی جویبارهای میدان انقلاب را میدهد!.
- وقتی تو سیرترشی و پیاز میخوری، من نمیتوانم آدامس ویكس بخورم ؟!
- هر طور راحتی، بیخیالش. لب را بده پدرمان را درآوردی!.
- آخر چرا به تو لب بدهم ، پولداری ؟
- نه اوفلیا.
- اتومبیل داری ؟
- نه اوفلیا.
- خانه داری ؟
- نه اوفلیا.
- ده لامصب حداقل عاشق من هستی ؟
- نه اوفلیا!
- پس ای قرمدنگ!، بهر چه میخواهی كه من به تو لب و باقی قضایا را بدهم ؟
- آخر موتور سیكلتم « تلاش » است!.
- آه!، پس بیا و از من بهره مند شو!
- آی اوفلیـــــــــــا!
- اوی هــمــلــــــــــــــــــت!
( اوفلیا و هملت در آغوش هم میروند ، صحنه تاریك میشود )
***************************************
( پرده دوم - اتاق نشیمن خانه اوفلیا اینا. صحنه كمكم روشن میشود )
پدر اوفلیا - اوفلیا ، چرا به او ؟ آخر چرا به او ؟ مگر پسر آقا بهرام چه از او کم دارد ؟
- هیچ! ولی موتور سیكلتش « تلاش » است!.
- به گور پدر گرترود!، تخت و دولتم سرش را بخورد!.
- آه پدر! چرا چُنین حرفی را به زبان میآوری ؟
- آخر آقا بهرام « نامی » خریده!.
- ای عشق! خنجری شو و در این هملت فرو برو که او مرا فریفت!. پدر، مال شما چیست ؟ « تلاش » ؟!
- نه دختركم! مال من سوزوکی است!.
- سوزوکی ؟ آه پدر شما به مادرم، گریپ فروت خیانت کردید ؟!
- نه دخترم ، من برایت توضیح میدهم ، گرترود اصلا در این موضوع.....
- خائن! من تورا كشته و جسدت را در پارك لویزان آتش میزنم تا این لكة ننگ از دامن خانواده پاك شود!. ای دشنه من!، بیا و قلب این پدر بی غیرتم را بدر!.
- نه اوفلیا، نــه! .... من برایت توضیح ...
( اوفلیا خنجر را تا دسته در قلب پدر فرو میبرد )
- آه اوفلیا!، تو مرا بیهوده كشتی و خنجرت را در دلم جای دادی. خدا بگم چی کارت کنه سلیطه!.
- چرا بیهوده ؟! تو به مادرم خیانت كردی. تو با سوزوکی ورپریده رو هم ریخته ای. آه ای پدر پدرسوخته ام!، آخر چرا ؟
- نه دخترکم! تو خطا كردی. موتور سلطنتی را گفتم، سوزوکی است اوفلیای من!.
- آه پدر! من چگونه این اشتباه را جبران كنم ؟ من به ناحق تو را به فاك دادم!. پس ای دشنه ، اكنون مرا بكش و به روحم خلاصی بخش تا ازین رنج و غم خلاصی یابم، و تو ای هملت، دهنتو سرویس!. تو كه به جای « نامی » ،« تلاش » داشتی. كون لقَت!. الهی به حق پنج تن خیر از جونیت نبینی.
( اوفلیا با دشنه به قلب خود میزند. نور صحنه كمكم ضعیف میشود ، تا صحنه به خاموشی مطلق میرسد )
*****************************************
( پرده سوم - لحظاتی بعد صحنه روشن میشود. هملت سوار بر « نامی ۱۲۵ » به طرف خانة اوفلیا میرود ، در را باز میكند و صدا میزند )
- اوفلیا عزیزم، وای من آمده ام. مژده بده كه « نامی » خریدهام!.
- هَـ ... مـ .... لـ ... ت....!
- اوفلیا، عشق من!. جوابی بده. دلم را به جوابی روشن كن. در عشق تو میسوزم. كجائی ؟ اوفلـــــــیا ؟؟
( هملت ناگهان جسد اوفلیا را در كنار جسد پدرش میبیند. لحظاتی چند به آن دو مینگرد ، مبهوت ، سپس )
- آه اوفلیــــا!. زیباروی جیگر من!. الهی مادرت بمیرد و دختر نازنینش را بدین حالت نبیند. كدام خری تو را بدین وضع اسفبار انداخته ؟ بگوی تا خشتكش را جر داده و بر سر پرچم كنم.
( اوفلیا با صدای لرزان و بغضی در گلو كه نشانگر لحظات پایانی زندگیش است به زحمت لب به سخن میگشاید )
- آه هملت!، من نمیدانستم كه تو میخواستی به خاطر من « نامی » بخری.
- آه اوفلیای من!، چه كسی تو را اینچنین به فاک داده است ؟
( لبان اوفلیا بالا و پائین میروند ، ولی نمیتواند كلمهای را ادا كند )
- هـَ ... مـ .... لـ ... ت....!
( سر اوفلیا پائین میفتد ، هملت نبضش را میگیرد ، او مرده! )
( هملت با فریاد )
- اوفــــلـــــیـــــــــــا!
( هملت دشنه را در دست میگیرد )
- ای دشنه!، بیا و دمَت گرم که در شكم من رو و من را در آن جهان به اوفلیایم برسان!.
( هملت با دشنه به شكم خود میزند ، شكمش پاره میشود و بوی سیرترشی فضای صحنه را پر میكند )
( هملت با صدای لرزان )
- من ...آمدم ... پیش ... تو .... اوفلیا!.
( میفتد و در آخرین لحظه بوسهای از لبان اوفلیا میگیرد. لبانشان به طرزی رومانتیك روی هم میماند و هملت جان میدهد. پرده نمایش فرو میافتد ، تماشاگران سوت میزنند و تشویق میكنند. پرده بالا میرود ، بازیگران برای تعظیم کردن در یك صف به جلو میآیند ، ولی از هملت و اوفلیا خبری نیست. صحنه كمكم خالی میشود، در گوشهای هملت همچنان روی اوفلیا افتاده. صدای نگارنده میاید )
- بیجنبه شهرستانی! تأتر تموم شد. پاشو تعظیم كن به تماشاگرا ، میخوایم پرده رو بكشیم بریم.
( هملت با لهجه )
- آای كارجَردان!، ما اینجاهه راحتیم. شوما از گول ما خدافظی كنید، مام به كارمون میرسیم. جـــــــــان ... اوفلیــــایی!، چی لبی داری خانوم خوشگله!.
- مرتیكه خر پاشو گمشو كنار از رو بازیگر!. آقا پرده رو بكش. نخواستیم این داهاتی تعظیم كنه. بكش بابا آبرومون رفت!.
* از نوشته های قدیمی مال دو سال پیش