ـ نمی‌دونم چرا اکثریت بر این باورند که هرکی پا به بلاد کفر گذاشته یا اومده کار کنه، یا درس بخونه و یا می‌خواد به نوع بشر خدمت کنه. اصلا از این خیالات نکنید. اینجا هم عین ایرانه. اینکه با اسم « خارجه » یاد کلماتی چون « تلاش، سختی، موفقیت، پشتکار، تحصیل» و غیره بیفتیم دقیقا مثل اینکه انتظار داشته باشیم وسط هر شیرینی ناپلئونی، یک ناپلئون نشسته باشه!.

آن خرک در زیر بار آن دخترک در زیر بار هردو نالان و اما این کجا و آن کجا!

ـ لابلای تمام روزهایی که خواسته و ناخواسته میان و میرن، یک روزی میشه که خیلی خسته میشی. چند شب قبلش اصلا نخوابیدی، هزار و یک کار و برنامه سرت ریخته و کلی از زندگی عقبی. چرا همیشه این وقتها همه چیز بر علیهت قد علم می‌کنه ؟ چرا همه چیز اشتباه میشه ؟ زمان، آدمها، حرفها...انگار دنیا می‌خواد تعادل زندگیت رو حفظ کنه و بهت بگه...

که هرکاری بکنی امروز روز تو نیست. امروز قراره صبح دیر از خواب پا شی، دو ساعت دنبال لنگه جورابی بگردی که از شب قبلش می‌دونستی آقای مو فردا ترتیبش رو میده!. امروز قراره استکان چایی روت بریزه، بند کفشت پاره بشه و قراره سه بار تا دم ماشین بری و هربار یادت بیاد که یک چیزی جا گذاشتی...

که هرکاری بکنی امروز روز تو نیست. امروز میخوام دیر برسی سر کار، میخوام همه همکارات سربسرت بذارن و بهت متلک بگن. میخوام وقتی از سرکار با عجله میای خونه تازه یادت بیفته که ظرف غذات رو تو یخچال آشپزخونه شرکت جا گذاشتی. اون موقع وقتی حسابی گشنه‌ات شده و تو مغزت انگار گندم آسیاب می‌کنن، می‌خوام همون لحظه یادت بیاد که باید یک مقاله بنویسی ۳ صفحه که نقش استراتژیک مونیکا رو در زمان آبراهام لینکلن بررسی کنید!.

که هرکاری بکنی امروز روز تو نیست. وقتی مقاله رو نوشتی و تموم شد، می‌خوام ساعت رو بذارم جلوت که بهت بگه فقط ۱۵ دقیقه تا شروع کلاس وقت داری. با عجله سوار ماشین میشی چون می‌دونی قراره تو ترافیک گیر کنی. چقدر لذت داره وقتی پشت فرمون نشستی و بعد از ۱ ساعت درگیری تو ترافیک، تازه رادیو شهر بهت میگه که در اون مسیر تصادف شده و باید از اتوبان دیگه‌ای می‌رفتی ؟ خنده‌دار می دونی کجاست ؟ اینکه درست همون وقتی که داری با خوار مادر گوینده رادیو از صیمیم قلب آشنا میشی، طی یک پیام بازرگانی دعوتت می‌کنه تا آخرین شامپوی روز بازار رو جهت جلوگیری از ریختن موهای سرت حتما حتما امتحان کنی!. چرا رادیو ماشین رو می‌شکنی ؟ گفتم که امروز روز تو نیست...

می‌خوام وقتی برسی سر کلاس که دیگه کلاسی نیست. می‌خوام مقاله‌ای که بخاطرش از ناهار و خوابت زدی رو دست خرت باد کنه. می‌خوام بری یک چوب‌دستی برداری بری تا گلو بکنی تو ماتحت اونی که به چاپ دوازدهم هم رحم نکرد و نوشت « وقتی تو چیزی را می‌خواهی تمام جهان دست به دست هم می‌دهد تا آن را به تو برساند!».

دیگه بسه نه ؟ بسه هرچی دری وری گفتی و دنیا رو لعنت کردی. وقتش نیست همه چیز رو برات روبراه کنم ؟ چقدر خوشحالی برات ساده است ؟ چقدر برات خرج داره ؟ بهم بگو چی کار باید بکنم که برگردی به همون روزهای خوبی که تا قبل از از امروز پزشون رو می‌دادی. یک تماس تلفنی ؟ یک نامه ؟ یک خبر خوب و یا آشنا ؟

ـ هیچ کدوم. در ماشین رو برام باز کن. رادیو عشاق ساعت ۱۰ شب رو موج کوتاه...می‌دونی کدومه ؟
« خیلی خوشحالم. امروز به آرزوی زندگیم رسیدم چیزی که همیشه تو خواب می‌دیدم. می‌خوام به پدر و مادرم بگم که چقدر دوستشون دارم و از اینکه منو به این مرحله زندگی رسوندن ازشون تشکر کنم. آقای رادیو، آقای خدا جون ازت متشکرم. من امروز بالاخره با جاناتان خوابیدم! »

ـ شوخی می‌کنی ؟! به همین سادگی ؟
ـ به همین سادگی!.

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل