میشه دل بشکنی و نوبت خودت که رسید با ناراحتی فکر کنی «چرا باید لحظههای شاد رو خراب کرد ؟»
میشه بزرگترین مشكل زندگیت تیپ افتضاح دوست پسرت (یا دخترت) و اشغال بودن مكرر تلفنش باشه، همون که آخرش واسه خوشی تورو گذاشت رفت آمریکا و بعد هی وسط حرفهات داد بزنی «ای خـــــدا... ای خـــــدا »
میشه رسما آگهی کنی «من خرم، نمیفهمم، الاغم» و میشه به هرکی نصیحتت کرد بگی «آره والله راست میگی» و باز تاریخ رو تکرار کنی.
میشه ندیده ندیده بشینی از الف تا یای زندگیت رو براش بگی و وقتی خودش رو لوس كرد و گفت «حالا چرا اینا رو به من گفتی ؟» بگی «وای بازم خر شدم!».
میشه تا رسیدی بهش بگی «آره همهتون همین هستید. بخاطر زجری كه كشیدم باید خوردش میكردم. خدا منو ببخشه. ای خـــــــــــدا!»
میشه نشون بدی همه تا لب دریات میان و تشنه برمیگردن. بعد تا یکی پشت سرت حرف زد یک هفته بری تو کما و اینجاست كه میشه به معصومیت و نجابت و دردی كه كشیدی پی برد و تحسینت كرد...
میشه از بچگی بهت یاد داد که باید برد و کرد و خورد و دید و شنید. میشه سالها نفهمی سرما چه رنگیه، سختی چه مزهایه و وقتی یک روز عصر مثل بودا از پشت دیوار زندگیت سرک کشیدی، قلبت از غصه به درد بیاد و با بغض بگی «الهی بمیرم. چقدر شما بدبختین!»
میشه یک شب بری تو مهمونی با لشگرت، خوشگلکها پشت سرت، تکون بدی اون باسنت، از این ورت و از اون ورت، قربون برن هر وجبت...تو فکر کنی «آیا بدم ؟ ... آیا ندم ؟!»
میشه خوش خیال بود، خوش قلب و ساده بود و فکر کرد هنوز ذرهای شعور باقی مونده...ولی بعدش به نتیجه رسید که نه...نمیشه.
دفعه آخره دارم بهت میگم. هیچوقت به سانویچ من دست نزن. شاید بعدش مجبور شدی باهام حرف بزنی.