متوجه شدم معمولا وقتی با بزرگتر از خودم بیرون میرم یک احساس غریبی دارم. انگار ناخودآگاه میخوام برتری خودمو به طرف ثابت کنم. یکجوری بهش بفهمونم که من ِ کوچیکتر، هیچی از همسن و سالهای اون کم ندارم. شاید واقعا هم نداشته باشم ولی بدون اینکه خودم بفهمم اینکارو میکنم. باهاشون احساس راحتی میکنم. شاید بخاطر اینکه فکر میکنم لابد دیگه نگران این نباید باشن که از زندگیشون چی میخوان، یا جاشون تو این دنیا کجا و کنار کدوم دسته آدمهاست. فکر میکنم حداقل این سن و سال اگه هیچی نباشه، یک هدف و آینده واضحی باید براشون تصویر کرده باشه و من با دونستن این موضوع احساس امنیت میکنم. حداقل شاید دیگه نباید کمکش کنم که فواید کاندوم رو از بر کنه و یا تصمیم بگیره « باید مشروب بخورم یا نخورم ؟ »، « با فلانی بخوابم یا نخوابم ؟! » بدون اینکه خودم بفهمم، سعی در اثبات شخصیتم میکنم که درسته شاید کوچیکتر باشم، ولی اگه بیشتر نه، هیچ چیزی کمتر ندارم. میشه باهام راجب همون چیزهایی حرف زد که قرار بود همسن و سالهاش ازش بشنون و جالبه که این گفتگوها برام خیلی جذابتر از اینه که در ذهن و زندگی یک نفر دیگه، اون قهرمان و دوست خوبی باشم که شبی تو حال مستی کمک کرد طرف خودشو پیدا کنه و بفهمه که جاناتان فقط اونو بخاطر سکس میخواد!. باور کن...خیلی زندگی برام آسونتره...
از طرف دیگه، وقتی با کوچیکتر از خودم بیرون میرم اصلا این حس رو ندارم. میتونم کاملا یک احمق باشم، احساس بچگی بکنم و تا حدی که سنش اجازه بده، پایینتر از سنم حرف بزنم. دیگه نباید نگران این باشم که راجب من یکوقت فکری نکنه، یا به رفتار بچهگونه و حرکات خندهدارم با تعجب نگاه کنه. خیلی احساس آزادی میکنم. دیگه اثری از اون حس اظهار وجود و اثبات اعتماد بنفس نیست. میتونم جوکهای بیمزه تعریف کنم، از خوابیدن شب تو یه بار و صبح خونه جاناتان بیدار شدن (اونم فقط با یک زیرپوش!) براش تعریف کنم و دوتایی غش غش به روزهای جوونیمون بخندیم و هرگز حتی لحظهای نگران این نباشیم که در اون نقطه از زمان، چه معنی جدیدی برای کلمه «حماقت» تعریف کردیم!.
رابطه با دیگری واقعا تا چه زمانی جالبه ؟ شاید بهتر بتونم بگم از چه زمانی قوت میگیره ؟ بالاخره شخصیت هر کسی تا یک وقتی جالبه. اون روز بالاخره آخرش میاد که دیگه از شنیدن راجب عموی کثیفش که در بچگی با بیرحمی بهش تجاوز کرد، از روابط سرد و خشک پدرش با اون و خواهراش و از دونستن راجب اولین دوست پسرش که چطور باکرگیش رو ازش گرفت خیلی خسته میشی. نگو نه...در این شکی نیست که خوب یا بد، زندگی هر آدمی پر از هزاران هزار خاطره است ولی آدمها چطور دل هم رو به دست میارن ؟ با دلسوزی ؟ یا با پر کردن خلاءهای زندگی همدیگه و مدیون شدن ؟ اگه خوشگل باشی ازت عاشق میسازن، اگه پولدار باشی خیرخواه فقرا. اگه قوی باشی پشت اعتماد بنفست قایم میشن و اگه خوشتیپ باشی پز کفش و صندل پات رو میدن. بدتر از همه اگه خوب باشی و دلت پاک، ازت «دو جفت گوش» میسازن و میشنوی که « تو فقط باش و با من حرف بزن ». خیلی شنیدی، نه ؟ شبی میاد که «حاسبو اعمالکن قبل از لالا!» کنان وقتی رو تختت میشینی، پتو رو تا زیر چونه بالا میکشی و درحالیکه که سگت رو بغل کردی با خودت فکر میکنی کجای کاری ؟...کجای کاری ؟!
آره...آره...آره...میدونم الان هزارتا صفت برام ردیف کردی که دونه دونه چسبیدن پشت اسم دوستات. از پیغامهای تو اورکاتت خوب میدونم ولی راستش رو بگو. اون روز که برات بستنی خرید، صداقتش خوشمزهتر بود یا طعم شکلاتش ؟! مادرم همیشه میگفت « همیشه سعی کن رو آدمها اثر مثبت بذاری، یا به اونها اجازه بدی با تو اینکار بکنن». و بارها شده که خودم رو جایی پیدا کردم که برخلاف عناصر گروه هشتم مثل آب و روغن زور زدیم تو زندگی همدیگه حل بشیم و من اون وسط داد میزدم « کــــاتـــــالــیـــــزور......... کــــاتـــــالــیـــــزور......! »
میدونی چه زمانی واقعا از خودت بدت میاد ؟ وقتی که یکی دقیقا مثل خودت میخوره به پستت. اون موقع است که میفهمی چقدر غیر قابلتحملی و از صمیم قلب دلت برای مادرت میسوزه که در کمال شگفتی هنوزم تو رو با این اخلاق سوسککٌشت دوست داره و ممنون سگت میشی که هرچی تورو میلیسه سیر نمیشه!. بدترین قسمتش اینجاست که نمیتونی به طرف فحش بدی. هرچی بگی، عین خوار مادر خودته. نیست ؟
میشناسمت. اینارو رو برات نمیگم که تو روابط خودت با اطرفیانت دقیق بشی و دماسنج دست بگیری که کشف کنی میزان الحرارهتون چنده!. میخوام بفهمی که منم دارم ازت « یک جفت گوش » میسازم. منتها از بقیه بدترم. دیگه فرقی نمیکنه باشی یا نباشی...گوش بدی یا با موبایلت ور بری...حواست به من باشه یا رو تختت دمر بیفتی و هر از گاهی احمقانه بگی « آها....آها....خب...آره ». دیگه مهم نیست. برات میگم که بدونی اوضاع خیلی تخمیه!. دیگه زدم به دار قالی...
و بازم میدونم که دارم از وسط داستان تعریف میکنم و الان خیلی دلت باید بخواد که بدونی « چرا...کی...کجا...چطوری ». دونستن این داستان شاید خرجش فقط ۱۵۰۰ تومن فهیمه رحیمی باشه ولی رفیق، همیشه برای کشف جاذبه لازم نیست زیر درخت نشسته باشی.