زندگی مثل هر چیز دیگهای پیچ و خم خاص خودش رو داره و چه کچ بری چه صاف، جادهاش همیشه سروقت میپیچه. تو فکر میکنی این خیلی کسل کننده باید باشه که با قوانین این جاده خودت رو هماهنگ کنی، « بچه مثبتی » باشی. همیشه فکر میکردی قزل آلا باحالترین ماهیها باید باشه، چون برخلاف مسیر آب شنا میکنه. بعد به این نتیجه میرسی که زندگی باید بیشتر از اینها به تو بده و هرگز در این روزمرگیهای خستهکننده خلاصه نمیشه.
آخرش اون روز شاید بیاد که پدرت از مادرت جدا بشه، دوست دخترت ترکت کنه و یا جلو دوستات تحقیر بشی. اونوقت که یادت رفت تو همون آدم خوششانس دوتا پاراگراف بالایی بودی شروع میکنی به خیالبافی. از در و دیوار شاکی میشی و با اینکه نه مدرکی داری و نه هیچوقت کار مثبتی کردی که خیرت به کسی شاید رسیده باشه، راه به راه غر میزنی که حقت رو خوردن، برات جای زندگی نیست و آخرش قراره تبدیل بشی به همون کارمند دولتی که با پیکان مدل ٥٧ هر روز ساعت ٧ شب با دوتا پاکت قهوهای میوه میره خونه و زنش به اسم فامیلش صداش میزنه!.
تعریف میکنن بچه که بودم ادعا میکردم همه کاری بلدم. « گچکاری، صافکاری، ماشین کاری، چوب کاری! » و ...بعد یک روز وقتی میخواستم به یکی (و یا احتمالا خودم) ثابت کنم که اینها فقط حرف نیست یک چکش بزرگ آهنی رو پیدا کردم. تا سر شونهها بالا بردم که بکوبم رو میخ بدبخت که سنگینی چکش بر وزن من غلبه کرد و از پشت با سر خوردم زمین!.
حالا « پانکِ عزیز »، « آقای مخالف »، « متظاهر غمانگیز»....نمیدونم بخدا اسمت چیه فقط برات میگم که حواست باشه. تجربه نشون داده چکش زندگی بدجور قراره ضایعت کنه و همیشه هم قرار نیست تو سرت بخوره!. میدونی ؟