نام او سانتیاگو بود. مرد سادهای بود و خویشاوندی نیز نداشت. در کودکی پدر و مادرش را به شوق کسب علم و دانش رها کرده بود، ولی وقتی متوجه شد ٨١ درصد جامعه بر اين باورند كه شرایط فعلی افراد وابسته به پول و درآمد آنهاست و این روزها حتی دختر به آدم زنده هم نمیدهند(١) ، دست از علم کشیده و کشف قوه جاذبه را به نیوتن واگذار کرده بود و زندگی آرامی را دنبال میکرد.
سانتیاگو در قریهای کوچک و دورافتاده زندگی میکرد که فاقد هرگونه امکانات بهداشتی و کافیشاپ بود و هر از گاهی بیخودی لوله آبشان میترکید. معمولا عصرها پس از بردن گله به چراگاه، در ایوان جلو خانه به صندلیاش تکیه میداد و درحالیکه چپق میکشید با خوان سانچز درباره محصول سال گذشته و آینده شرکت مایکروسافت گفتگو میکرد و در رابطه با گچگیری سوراخ لایه اوزون راهکارهای کوبنده ارائه میداد. از آفت محصول ناله میکرد و از جیمیل راضی بود. خوان سانچز بارها به او دخترخالهاش ماریا را پیشنهاد کرده بود، ولی وقتی سانتیاگو یکبار ماریا را در چراگاه دید، از شلوار برمودا اصلا خوشش نیامد و از آن به بعد هربار با آوردن بهانهای از دیدار مجدد شانه خالی کرده بود.
و این بود تا شبی از شبها دختری سپید پوش به خواب سانتیاگو آمد و در کمال بیشرمی در خواب از او خواست تا دستش را بگیرد. سانتیاگو که تا آن روز به عمرش از این بیناموسیها نکرده بود، اول وحشتزده از دست دختر فرار کرد ولی وقتی متوجه شد دختر قصد خوردن او را ندارد با رضایت خاطر قبول کرد. دختر دست سانتیاگو را (به چشم برادری، البته تا وقتی که صیغه شوند) گرفت و با هم به اوج کهکشانها پرواز کردند. از عجایب هفتگانه دنیا گذشتند و در وسط صحرایی برهوت فرود آمدند.
سانتیاگو که ترسیده بود از دختر دلیل این فرود نابهنگام را سوال کرد. دختر به او گفت که موعد فرا رسیده، نقطه پایان نزدیک است و این دست تقدیر بوده که سرنوشتی چنین برایش به هم زده است. سانتیاگو ملتمسانه از دختر خواهش کرد که به این زودی تنهایش نگذارد و اعتراف کرد که هنوز بلد نیست به باد تبدیل شود ولی دختر با ذکر اینکه سانتیاگو خنگترین شاگردیست که تابحال داشته و الهی باد توی سرش بخورد!، به او گفت که هرچه سریعتر خودش را برای شرکت در المپیک آتن آماده کند.
سانتیاگو که به عمرش از این قرطیبازیها نکرده بود، نشست و از دلتنگیهایش برای دختر گفت و از دلواپسیهایش. از نگرانی، از لوله ترکیده آب، از کمبود امکانات و بیپولی گفت و از چشمان امیدوار خوان سانچز همه و همه تعریف کرد. دختر به او گفت که لازم نیست نگران هیچ چیز باشد و فقط کافیست به صدای قلبش گوش کند و بدون کلامی دیگر، ناگهان دود شد و به هوا رفت. (٢)
و سانتیاگو شنید که قلبش گفت: « داداش، گاوت زائید! ».
از خواب بیدار شد. ترسیده بود و عرق کرده بود. خوابش چه معنی داشت ؟ مگر نه آنکه باید فردا با پادشاهی ملاقات میکرد و بعد در مغازﮤ کریستال فروشی مشغول به کار میشد ؟! مگر نه آنکه میبایست فاطمه را صیغه میکرد و در صحرا تبدیل به باد میشد ؟! پس این دختر قرطی از جان او چه میخواست ؟! کاملا گیج شده بود. حتی پیر قریه، سالوادور قالی هم نمیدانست المپیک چیست و آتن کجاست!. سانتیاگو به کمک گوگل فهمید که المپیک از اختراعات کفار و یکسری حرکات ورزشی بیناموسی است که هر چهار سال یکبار برگذار میشود و انگار خیلی توپ است!. خوان سانچز میگفت: « سانتیاگو، ما که تو این قریه سوت و کور دلمون به هیچی خوش نیست. تو برو و افتخار آفرینی کن. تو که میدونی این فاطمه آخرش برای تو نون و آب نمیشه! » و سانتیاگو با خودش فکر کرد: « این خوان هرچقدر خنگ باشد این یکی را راست میگوید. خدایی شرکت در المپیک از تبدیل شدن به باد خیلی آسانتر است! ».
سانتیاگو وقت زیادی نداشت. کولهپشتیاش را بست و محض اطمینان دیوان حافظ و حتی چوب دستیاش را هم برداشت. کامپیوترش را به سالوادور قالی بخشید و به ماریا قول داد از المپیک برایش طلا و جواهر سوغات بیاورد. از خوان سانچز خداحافظی کرد و چشمان امیدوار اهالی قریه او را بدرقه کردند. وقتی به آتن رسید، عظمت شهر او را گرفت. دلش شور میزد و با ناراحتی فکر کرد: « چرا هیچکس به استقبالم نیامده ؟! چرا کسی دوستم نداره ؟! ». ناگهان یادش افتاد که چندی پیش در روزنامه خوانده بود که در دنیای آنروز او هیچ دوستی ندارد.(٣) دلش گرفت و حافظ را از کولهپشتیاش درآورد. نیتی کرد و تا خواست تفٲلی بزند، باد شدیدی وزید و حافظ از دستش به زمین افتاد. سانتیاگو ناگهان یاد حرف دختر افتاد که به او گفته بود به ندای قلبش گوش دهد.
و شنید که قلبش گفت: « داداش، گاوت دوباره زائید! ».
او هم ناراحت شد و در تمام طول مراسم افتتاحیه اخم کرد. با شروع بازیها، سانتیاگو متوجه شد المپیک با آنچه او تصور کرده بود هوارتا فرق دارد. تمام ورزشکاران از آن لباسهای بیناموسی تنگ میپوشیدند و زورشان خیلی زیاد بود. در افکارش غرق شده بود که با دیدن آنتوان گومز در بین سایر ورزشکاران به خودش آمد. آنتوان آدم کله خرابی بود. چشمان هیزی داشت و تخم مرغ را از سرش میشکست. حتی یکبار در بچگی به سانتیاگو گفته بود که خیلی نکبت است و الهی مردهشورش را ببرد!. سانتیاگو حرصش گرفت. آنتوان اینجا چه کار میکرد ؟ یعنی باید با او مبارزه میکرد ؟! نه، هرگز...حتی اگر به قیمت ماریا تمام میشد. آخر مگر یک گردالی طلا در مقایسه با مرام و معرفت چقدر میارزد ؟! اگر قبلا شک داشت، اینبار مطمئن شد که قلبش به او درست گفته بود. واقعا گاوش زاییده بود!.
سانتیاگو با فروتنی صحنه مبارزه را ترک کرد و در دل تصمیم گرفت به هر قیمتی شده روی آنتوان را کم کند. فردای آن روز یک دست لباس تنگ خرید و در مسابقات وزنه برداری شرکت کرد. وقتی دستان مضطربش وزنه را لمس کردند ناگهان چهره مهربان سالوادور قالی، کلاه مضحک خوان سانچز و صورت خندان ماریا را به یاد آورد. یاد لوله ترکیده آب افتاد، سرعت افتضاح اینترنت و قیافه نکبت آنتوان گومز همه و همه از جلو صورتش گذشتند. سانتیاگو عصبانی شد، فریاد زد و وزنه را با تمام قدرت به بالای سر برد.
در ناباوری کامل همگان، سانتیاگو مدال طلا را از آن خود کرد. او که از خوشحالی در پوست نمیگنجید، ابتدا به آنتوان زبان درازی کرد. سپس ژستهای خفن گرفت و عکاسان از او عکس گرفتند. مصاحبههای فراوان کرد و حتی کریستف پلمپ خبرنگار به او گفت: « واقعا تبریک میگم. با وجود ٢٥ تا مدال طلای ما، خیلی بیانصافی بود اگه شما برنده نمیشدید! » و سانتیاگو مملو از خوشحالی، صحنه را ترک کرد.
تمام اهالی قریه از بازگشت سانتیاگو خوشحال شدند و شادی کردند. خوان سانچز، سالوادور قالی، ماریا و همه احساس غرور کردند، به آنتوان و ریخت نکبتش لعنت فرستادند و شجاعت سانتیاگو را در دل ستودند. از زور و نیروی بازویش کف کردند و سانتیاگو قهرمان المپیک شد. سالوادور قالی به همه میگفت: « با وجود لوله ترکیده آب و دیگر مسائلی که قریه باهاش همیشه درگیر بوده، سانتیاگو واقعا شاهکار کرد » و آنها سر تکان میدادند.
چند روز بعد، قریه زندگی عادی خودش را از سر گرفت و همه چیز فراموش شد. سانتیاگو باز هم گله را به چراگاه برد، خوان سانچز از آفت محصول گله کرد، سالوادور قالی چپق کشید و ماریا هم آرزو کرد کاش برای یکبار هم که شده دختری به خواب او بیاید.
و هنوز که هنوز است، لوله آب ترکیده....
پایان
١. روزنامه همشهری
٢. البته صدای بوق ماشین اماکن در این امر بیتاثیر نبود
٣. به نقل از یک روحانی عزیز