نم بارون، سنگفرش جلوی اطاقش رو خیس کرده بود. کنار پنجره پشت میزش نشست...

ـ چرا نمیشه ؟ چرا دست و پام قفل شده ؟ چرا انقدر دست و دلم می‌لرزه ؟ به این میگی خوش بودن ؟ همه تنم درد می‌گیره وقتی میای سراغم. دیگه اون حس خوبی که داشتم از بین رفت. هیچی بهم ندادی، آرامشی هم که داشتم گرفتی. یعنی انقدر زیاد بود ؟ یعنی انقدر ناحق بود ؟ چرا ؟ آخه چرا ؟

از کنار میزش رد شدم. پایین کاغذ نوشتم:
ـ عزیز اینطور که نشون میده فکر کنم یبوست داری!.

قهر کرده...آخه کدوم آدمی دفتر خاطراتش روی میز یادش میره ؟

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل