برداشت اول:
ـ مرتیکه حیوون بویی از انسانیت که نبرده…معتاد آشغال افتاده گوشه خونه زن بدبختش رو عذاب میده، حتی به دخترش هم رحم نکرده تن و بدن اون معصوم را سوزونده…بی رحم….حیوون…کثافت…
(در ادامه…)
«پس از چندین جلسه روانکاوی، غلامرضا اعتراف کرد که در پنج سالگی مادرش را از دست داده، و به دلیل اعتیاد پدرش به هروئین مشغول به کارهای خیابانی شده. غلامرضا هرگز به مدرسه نرفته، و فقط به سختی اسم خودش را مینویسد. وی در کودکی چندین بار توسط عمویش مورد تجاوز جنسی قرار گرفت و به ضرب و شتم مجبور به اینکار شد. وقتی در ١٢ سالگی از خانه فرار کرد، در شرکنی به زحمت به عنوان کارگر ساده استخدام شد و در طی سالها با تلاش و کوشش توانست خانهای برای خود اجاره کند و سپس ازدواج کرد. وی دلیل قتل همسرش را، خیانت وی عنوان کرد و عنوان داشت چندین ماه بود به روابط مشکوک او در محل با قصاب و بقال مظنون شده بود. در ادامه کارشناسان اعلام کردن جای سوختگی در روی بدن عاطفه، ناشی از نور شدید آفتاب بوده و لا غیر »
برداشت دوم:
ـ الهی بگردم چقدر بنده خدا تو زندگیش سختی کشیده بوده. چقدر زندگی آخه میتونه ظالم باشه ؟ دلم کباب شد. بیچاره چی کشیده...دلش خون شده از هرچی خونه و خانواده است….الهی…الهی…!
چرا همیشه اسمشون "غلامرضا رسولزاده" و دخترشون همیشه "عاطفه" است ؟
چرا آدمها انقدر با احساس خودشون و دیگری راحت بازی میکنن ؟