ساعت طرفهای ٧ شب بود که از جاش بلند شد.
ـ کجای میری فتانه جون ؟ به همین زودی ؟ تازه سر شبه که...
ـ ببخشید توروخدا. باید برم الان کم کم شوهرم می‌رسه خونه.

همهمه نامفهومی فضای اتاق رو پر کرد.
ـ دختره بیچاره، معلوم نیست زیر دستش چی می‌کشه طفلک!
ـ آخه عزیز من فکر کردی چطوری میشه که ماها توسری‌خور بار میاییم ؟ همینه دیگه.
ـ صبح تا شب خونه جون بکن، بشور...بساب...بپز. اون یک شب که میای برای دلت خوش باشی هم مال آقاست.
ـ من که خدا نکنه شوهرم از سر کار بیاد و من خونه نباشم. قیامتی میشه. دفعه آخر یادته ؟
ـ آخه دختر، چرا انقدر خودت رو ذلیل می‌کنی ؟! بعد از ٥ سال، به جهنم بذار یکدفعه بیاد ببینه تو نیستی. مگه دل نداری ؟ واسه خودت وقت آزاد نمی‌خوای ؟

با خجالت سرش رو انداخت پایین.
ـ چرا...دارم...می‌خوام. ولی دلم براش تنگ شده!.

به در تکیه دادم و پوزخند زدم. سکوت سردی اتاق رو پر کرد.

حضور من در همچین جمعی کاملا نابجا، ولی به موقع بود!.

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل