ـ کجای میری فتانه جون ؟ به همین زودی ؟ تازه سر شبه که...
ـ ببخشید توروخدا. باید برم الان کم کم شوهرم میرسه خونه.
همهمه نامفهومی فضای اتاق رو پر کرد.
ـ دختره بیچاره، معلوم نیست زیر دستش چی میکشه طفلک!
ـ آخه عزیز من فکر کردی چطوری میشه که ماها توسریخور بار میاییم ؟ همینه دیگه.
ـ صبح تا شب خونه جون بکن، بشور...بساب...بپز. اون یک شب که میای برای دلت خوش باشی هم مال آقاست.
ـ من که خدا نکنه شوهرم از سر کار بیاد و من خونه نباشم. قیامتی میشه. دفعه آخر یادته ؟
ـ آخه دختر، چرا انقدر خودت رو ذلیل میکنی ؟! بعد از ٥ سال، به جهنم بذار یکدفعه بیاد ببینه تو نیستی. مگه دل نداری ؟ واسه خودت وقت آزاد نمیخوای ؟
با خجالت سرش رو انداخت پایین.
ـ چرا...دارم...میخوام. ولی دلم براش تنگ شده!.
به در تکیه دادم و پوزخند زدم. سکوت سردی اتاق رو پر کرد.
حضور من در همچین جمعی کاملا نابجا، ولی به موقع بود!.