یه دین اولی بود، یه دین دومی. هردوتا همدیگه رو خیلی دوست داشتن، فقط غیر وقتهایی که از هم نفرت داشتن. اگه دین اولی یه چیز میگفت، دین دومی حتما خلافش رو گفته بود. همیشه دعوا داشتن، به غیر از وقتهایی که موضوع بحث راجب حقوق زنان بیپناه و آینده معصوم آنان در جامعه خونخوار گرگصفت بود. (آخی...آخی...آخی!)
روزی از روزها، زلزله سختی شد. دین اولی و دین دومی، از اونجایی که همیشه کنار هم بودن، درجا دوتایی با هم مردن و فورا رفتن به محضر خدا. خدا خیلی باحال بود. یک ریش دراز سفید داشت با یک پیپ. دین دومی ترسیده بود؛ آخه وقت قضاوت رسیده بود.
خدا دفترش رو ورق زد، یه پک محکم به پیپ کهنهاش زد و به دین دومی اخم کرد. عرق سردی رو تن دین دومی نشست. یعنی تمام این مدت، تو تمام دعواهایی که با دین اولی سر اتل و متل داشتن اون اشتباه کرده بود ؟؟
دین دومی راه افتاد به سمت جهنم. دین اولی که خیالش آسوده شده بود نفس راحتی کشید و لبخند زد. بعد میدونی به دین دومی چی گفت ؟
ـ دیدی گفتم...دیدی گفتم...دیدی گفتم!.