لابلای همه وب‌گردیها، گاهاً برمی‌خورم به آدمهایی که از نوشتن افکار و احساس‌شون ترسیدن و نگرانند از اینکه مبادا کسی دست‌نوشته‌هاشون رو پیدا کنه و پی به افکار درونشون ببره. بعد در کمال پررویی از دنیا گله می‌کنند که چرا نمی‌تونند راحت فکر و ذکرشون رو بیان کنن و چرا همیشه زندانیِ طرز برداشت و فکر مردم هستن!. با خودم فکر می‌کنم این خنده‌دار نیست ؟

اگه آدمی پیدا بشه که نتونه من رو بخاطر همینی که هستم قبول کنه...اگه مادرم، پدرم یا دوست صمیمیم از خوندن و شنیدن اونچه که در فکر من می‌گذره ترس و واهمه داشته باشه...اگه ندونسته و نفهمیده راجب من قضاوتی نابجایی بکنه...آیا واقعا ادامه این رابطه ارزش داره ؟ یعنی باید همیشه یکسری روابط دیپلماتیک رو حفظ کنم فقط برای اینکه آرامش دروغین و این دیوار شیشه‌ای احترام و حرمت رو سالم نگه دارم ؟! بخاطر کی ؟ خودم یا بقیه ؟ وقتی تمام روز جلوی بقیه نقش بازی کردم و خودی رو نشون دادم که هرگز مثل من فکر نمی‌کنه و حرف نمی‌زنه، از دست نوشته‌های خودم چه انتظاری می‌تونم داشته باشم که صادق و «من» واقعیم باشن ؟

آره. این منم. اگه عصبانی بشم شاید بخوام از ته دل فحش خوارمادر بدم!. شاید از خیلی کتابها، فیلمها، غذاها و هزار و یک چرند دیگه نفرت داشته باشم. شاید لحظه‌ای نتونم عمه‌ام، خواهرم، دوستم و یا زنم رو تحمل کنم. شاید خیلی طرفدار تخم مرغ، فیلم ایرانی و کریستین دیور نباشم!. شاید هم باشم، ولی مهم اینه که نقش بازی نمی‌کنم. ترجیح میدم خانواده‌ام فکر کنن فرزند ناخلفی تربیت کردن. ترجیح میدم دوستم فکر کنه خیلی نامرد و عقب افتاده‌ام و بازم ترجیح میدم دنیا غلط‌ترین قضاوت‌ها رو راجب من داشته باشه. ولی حداقل با خودم رو راستم و وقتی یک روز بعدازظهر پای کامپیوترم نشستم و خواستم راجب خودم بنویسم، از هیچ‌کس و هیچ چیز ترسی ندارم.

و این خیلی احساس خوبیه.

می‌دونی، دور و ور‌یهات معمولا بخاطر اونی که فکر می‌کنن هستی باهاتن. پدر و مادرت برات امیدها و آروزها دارن و دلشون به دیدن روزی خوشه که اون ذهنیت رو به عینیت تبدیل کنی. ولی مهم اینه که اگه هنوز در ۳۰ سالگی مجردی و تحت فشار...اگه ذره‌ای به درس علاقه‌ نداری و ۳ ساله که پشت کنکوری...اگه مهندس رفتی و عمله برگشتی...اگه روزی فکر کردی مایوس‌شون کردی و متوجه شدی سر سوزی با اون آدم خیالی منافاتی نداری، بیا و حالا خودت باش. فکر می‌کنی تمام اون سالها وقتی که با سیاست عمه و خاله رو خوشحال نگه می‌داشتی و از اونچه که در دلت بود حرفی نمی‌زدی، آخرش چشمهای کی پر اشک و خون میشد ؟ فکر می‌کنی تقصیر اونها بود که هرگز تورو نفهمیدن یا تقصیر خودت که به فکر اونها پر و بال دادی و روی غلطی که در خیالشون بود ماله کشیدی ؟!

خب چرا غر می‌زنی ؟ غصه‌ات اینه که همیشه مظلومی و هیچ‌کس تورو نمی‌فهمه و اگه هم بفهمه طردت می‌کنه و تنهات می‌ذاره ؟ آخه عزیز، این همه سالها رفتی حرم گریه و دعا کردی که بلیط لاتاری رو ببری. داداش، یکدفعه رفتی بلیط بخری ؟!

این حرفها رو که می‌زنم تبدیل میشم به «اون ایرانی که رفت و آمریکایی شد» و جواب می‌شنوم که «تو نمی‌فهمی، تو شرایط و جو اینجا رو درک نمی‌کنی» و غیره. تغییر و اصلاح جو و زندگی بقیه از حوصله و کادر من خیلی خارجه ولی می‌دونی...ما خیلی ترسوییم. جو حاضر رو عمه‌ام که نساخت! و از مریخ هم نیومد. نسل به نسل، سینه به سینه به اسم فرهنگ و احترام و روابط خانوادگی و اجتماعی دست به دست اومد و به من و بچه‌ام و بچه‌اش مالیده شد!. اینها هیچ ربطی به اینترنت و نوشتن نداره...هیچ ربطی به من خواننده هم نداره. اونی که با دفترش صادق نیست، چطور می‌تونه با من باشه ؟


I beg to dream and differ from the hollow lies
This is the dawning of the rest of our lives...on holiday


از رابطه با آدمی که از درک افکارت وحشت داره حذر کن. بقیه رو هم از اونی که هستی، نه از اونی که می‌خوان باشی، باخبر کن. بعداً می‌فهمی...احتمالا خیلی بی‌رحمی ولی اینطوری هم شبها راحت‌تر می‌خوابی و هم قلمت روان میشه.

ببین کی بهت گفتم.

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل