خنده‌دار اینجاست که با وجود تمام اتهامات و تهدید‌هایی که بر علیه فرهنگ و تمدن ایران شده و با وجود تمام گنده‌گوزی‌ها و فخرفروشی‌ها و پز تاریخ و تمدن چندین هزارساله‌ دادنها٬ این ملت خر...[با عرض معذرت اصلاح می‌شود]...این ملت نفهم! نه تنها متوجه خفن بودن مسئله نشده٬ بلکه با ساختن چرندیاتی از قبیل فیلم «صبحانه‌ای برای عمه‌ام»...[با عرض معذرت اصلاح می‌شود]...«صبحانه‌ای برای دو نفر» ابتدا٬ پز خیام و سعدی را داده و بعد بدتر و بیشتر هیزم با آتش معرکه می‌ریزن!. منصف باشیم. سعی کردم تعصب رو کنار بذارم و برای لحظه‌ای فرض محال بگیرم که این دو ساعت حروم نخواهد شد و فیلم خوبی خواهم دید. بعد از اتمام فیلم٬ نگارنده به نتیجه رسید که تعصب چیز بسیار خوبیست و فواید دارد٬ خفن!.

حافظ جان...دادا...شرمنده....رفیق خیام گلاب به روت...آی تمدن و فرهنگ سینمای ایرانی...به جان شما دیگه راه نداره....آخه مادرتو....! این چه مزخرفیه به اسم فیلم به خورد ملت دادی ؟! آخه بابا...می‌خوای حرفهای خوشگل خوشگل بزنی که یک کدوم ربطی به قبلی نداره ؟...می‌خوای تو فیلمت در یک سکانس اکشن و خفن شعر از خیام و مولانا بخونی که مطلقا نامربوطه ؟...می‌خوای از این داستان غیر واقعی ِ غیر قابل باور درس اخلاق هم بگیرم و نادم نادم به حال عشق٬ زندگی و بدبختی و ایدز در آفریقا اشک هم بریزم ؟! آخه داداش....تو چی کار داری من نفت دارم یا ندارم...بشاش برو دیگه!...

حکایت- فیلمی از سینمای ایران با ملت سوار اتوبوس بود. در حین راه فیلم محض خنده حضار گوزید. ملت همگی زدند زیر خنده. فیلم بسیار با مطلب حال کرد. ابتدا خنده را به فال نیک گرفت و سپس [‌به هیکل ما٬ شما و هر خری که سوار و حامی اتوبوس بود] رید!.

امیدوارم به دلیل فقر مالی شدید فیلم رو ندیده باشی. داستانِ یک نویسنده زوار دررفته است که می‌خواد سر تولستوی‌بازی! با یک ماشین تایپ قراضه ۶۰۰ صفحه تایپ کنه! و مثلا داستان قرن رو بنویسه. یک روز تو پارک داشته قولنج می‌شکونده، یک دختر از کنارش رد میشه و داد می‌زنه «آهــــــــــای به من دختر معصوم‌ بی‌پناه که مردها در طول تاریخ همیشه حقش رو خوردن کمک کنید! » و بعد غیبش می‌زنه. بعدا خبر میاد که خودکشی کرده [یا کشته شده]. نویسنده ما هم بلند میشه میره دنبال داستان این دختره تو تهران. اونجا میره تو هتلی که دختره اتاق گرفته بوده، با دختر مستخدم حرف می‌زنه و می‌فهمه که دختره با یکی شب قبل از مرگش قرار داشته. یک کم دیگه که می‌گذره، کارگردان حوصله‌اش سر میره و تصمیم می‌گیره بهت یکطوری بفهمونه که دختره زندگی خیلی سختی داشته، یتیم بوده و وقتی بزرگ و خانم شده تصمیم می‌گیره داستان زندگیش رو برای یک نفر تعریف کنه، اون بنویسه و بعد دختره خودش همه رو به چاپ برسونه. نویسنده ما وقتی میره دست نوشته‌های دختره رو پیدا کنه، می‌فهمه اونی که همه اینا رو برای دختره نوشته عاشقش شده و می‌خواسته باهاش بخوابه ولی دختره بهش اعتماد نداشته و فکر می‌کرده اونم مثل بقیه مردهای خونخوار و گرگ‌صفت می‌خواسته حقش رو در طول تاریخ بخوره.خلاصه تو بعد می‌فهمی که دختره اول از دست یارو فرار می‌کنه، بعد چون نمی‌دونسته دیگه تو فیلم باید چی کار کنه، خب می‌میره. نویسنده ما که مثلا حالا تمام داستان زندگی دختره رو فهمیده، بر‌می‌گرده شهر خودش که کتابش رو بنویسه ولی یکذره خیالاتی میشه و مثل هر مرد پستی با افکار شهوت‌آمیز راجب دختره هی فکر و خیال می‌کنه. در خیالش باهاش حرف می‌زنه، درددل می‌کنه و بعد اینجا فیلم تموم میشه!. در پایان کارگردان اعلام می‌کنه که همین داستان در فیلم «صبحانه‌ای برای مادرم، خواهرم و هرکی دیگه که گشنه مونده!» ادامه پیدا می‌کنه و البته هنوز معلوم نیست که چی میشه ولی هرچی باشه، مطلقا به فیلم اولی ربطی نداره!. وی بعد برات توضیح میده که اصولا از ارکان اصلی فیلم ایرانی اینه که هرچی اجزاء فیلم نسبت به هم بی‌ربط‌ تر باشن، احتمالا اون فیلم خیلی بهتر میشه مشروط بر اینکه «خسرو شکیبایی» و «چکامه چمن‌راه‌راه» از هنرمندان اصلی فیلم باشن و هی چشماشون رو برای هم«اینجوری اینجوری ^ ^» کنن.

نیم‌ساعت اول فیلم بدون هیچ مکالمه‌ای، مثل فیلم صامت می‌گذره. خسرو [که نویسنده است] می‌خوابه، پیپی می‌کشه که مطلقـا‌ً دود نمی‌کنه!، گرامافون گوش میده، جوراباش رو می‌شوره و نسکافه می‌خوره. بعد یکدفعه موتور فیلم روشن میشه و انقدر حوادث یکی بعد از دیگری پشت سر هم اتفاق میفتن که تو فکر می‌کنی کارگردان جداً دلش می‌خواد تا آخر فیلم بیدار بمونی!. تمام هنرپیشه‌ها در فیلم جوری بازی می‌کنن انگار که نمی‌دونن باید چی کار کنن یا چی بگن. از همه بدتر فیلمنامه است!...سبک نوشتاری فیلمنامه اینطوری بوده که «آقای نویسنده فیلمنامه، بعد از اینکه دختره مثلا می‌میره چی میشه ؟......ای بابا آقا یه طوری میشه دیگه...حالا شما برو اون دیوان خیام رو بیار چهارتا شعر اینجا بنویسم که ملت فکر کنن ما خیلی بارمونه!»

باور نمی‌کنی ؟ برات مثال می‌زنم:

«سکانس اول: دختره داره خاطرات زندگیش رو برای مردی [که مثلا نویسنده است] تعریف می‌کنه که بعدا به دست خسرو برسونه و خسرو کتابش کنه»

ـ خب حاضری برات داستان زندگیم رو تعریف کنم ؟
ـ آره بگو.
ـ خب، می‌دونی...می‌خوام داستان زندگیم رو برات تعریف کنم. خیلی گفتنش برام سخته، آخه داستان زندگیمه. ولی خب برات تعریف می‌کنم داستان زندگیم رو.
[متوجه شدی ؟ دختره می‌خواد داستان زندگیش رو برات تعریف کنه....اگه هنوز نفهمیدی عیب نداره...یک ۱۰ بار دیگه برات تکرار می‌کنه!] آره می‌گفتم. این داستان یکسری جاهاش شیرینه، خیلی جاهاش هم تلخه. [می‌دونی چرا ؟ آخه داستان زندگیشه. هنوز که نفهمیدی ؟!] اون جاهایی که تلخه...خب خیلی تلخه. اون جاهایی هم که شیرینه....اونها هم خیلی شیرینه...!.
ـ خب ادامه بده....
ـ من بچه که بودم خیلی ناز بودم، ولی شبها بارون می‌اومد و من می‌ترسیدم. می‌رفتم زیر پتو، ولی اون پشت در بود. هی صدا می‌اومد، داد و فریاد میشد. من می‌دونستم که اون پشت در قایم شده، ولی هیچ کاری نمیشد بکنم. آخه پشت در بود. منم می‌ترسیدم. آخه اون بود!.
ـ کی بود ؟ به من بگو...با من راحت باش. درسته که من فقط قراره داستان زندگیت رو بنویسم، ولی دوستت دارم. بخدا دوستت دارم لعنتی!....وایسا...
ـ پس تو بودی که پشت در قایم شده بودی ؟! می‌دونی من چقدر ترسیدم ؟ می‌دونی ؟ می‌فهمی ؟ نکنه می‌خواستی مثل بقیه دخترهای مظلوم تاریخ به حق و حقوقم تو تاریکی شب زیر بارون از پشت در تجاوز کنی آره ؟....ای گوزن نر، حیف از این قناری عاشق!....هی خدا....این داستان زندگی من چقدر تلخه آخه....!
ـ نه تو نمی‌دونی...من دوستت دارم....نـــــــــــــــــــــــــــه....!

[در اینجا برای تکمیل شدن سردرگمی و گه‌گیجه گرفتی شما بیننده عزیز یک شعر از خیام خوانده می‌شود!]

«سکانس پایانی: خسرو با دست‌نوشته‌های دختره برگشته به شهر خودش و می‌خواد داستان رو کتاب کنه ولی انقدر غرق داستان شده که روح دختره رو در خیال سر میز صبحونه می‌بینه»


ـ محبوبه ؟ تویی دختر ؟ تو مگه نمردی ؟!
ـ آره ولی اومدم اینجا پیش تو.
ـ چرا ؟ چایی صبحونه تو جهنم یخ کرده بود ؟!
ـ نه، می‌خوام ببینم با داستان زندگی من چی کار می‌کنی. من دیگه خیلی خسته و نا امید شدم. امید به هیچی ندارم. تو داستان زندگی دختری رو می‌نویسی که تلخه و به هیچ چیز امیدی نداره.
ـ ای بابا؛ در تاریکی نصفه شب بسی خرت و پرت و اینها هست.
ـ نه نیست. من می‌دونم که نیست.
ـ هست. بخدا هست.
ـ نیست.
ـ هست. تا فردا صبح اگه بگی نیست، میگم هست. [خدا رو شکر که تا فردا صبح ادامه نداد!]
ـ نیـــست!
ـ هــــــــــســـــــــت!.
ـ نــــــیـــــــــــســـــــــــــت!.
ـ ده....مادرقحبه مگه با تو نیستم ؟! میگم هست بگو چشم!. اصلا پاشو گمشو بیرون، هرجوری دلم بخواد داستان رو می‌نویسم و تموم می‌کنم. اه اه...حالم از این دختر شهری‌های سوسول بهم می‌خوره با این داستان‌های زندگی‌شون!.

[در اینجا برای تکمیل شدن سردرگمی و گه‌گیجه گرفتی شما بیننده عزیز دوباره یک شعر از خیام خوانده می‌شود!]

والله بخدا تنها چیز قابل تماشا در این فیلم چشم و ابروی خانم چکامه چمن‌راه‌راه بود و این تازه در صورتیه که شما همجنس‌گرا نباشی. اگه باشی که خب دیگه واقعا چیز قابل دیدنی در این فیلم وجود نداره!.

من ضد ایران نیستم. کافر پرست هم نیستم ولی به من بگو آخرین باری که رفتی سینما و از ته دل خندیدی کی بود ؟ آخرین دفعه‌ای که فیلم سعی نداشت با زور و ستم یک پیام اخلاقی مزخرف رو بهت فرو کنه کی بود ؟ آخرین باری که رفتی سینما، ریلکس و خوشحال اومدی بیرون و یاد بدهکاریهات و قباحت دنیا و فلک پتیاره و ریخت مصطفی بد‌قواره نیفتادی کی بود ؟! آخرین باری که در سینما یک فیلم انیمیشن، کودکان، پلیسی، خیالی و یا فضایی دیدی کی بود ؟! کی بود که رفتی سینما و فیلم بهت زشتی زمونه و بدبختی زندگیت رو نشون نداد ؟ این خنده‌دار نیست که یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های تاریخ ایران «کلاه قرمزی» مونده ؟ فکر می‌کنی اگه کلاه قرمزی عاشق یک دختری میشد و به حکومت گیر می‌داد و دنیا رو اصلاح می‌کرد آیا فیلمش انقدر می‌فروخت ؟ این خنده‌دار نیست که معروف ترین فیلم ایرانی در سطح جهانی داستان پسریست نابینا که در فیلم راه به راه، من و شما و خودش رو گریه می‌اندازه ؟ ببین، ما هیچ کدوم مردم ساده‌لوح و احمقی نیستیم، سطحی‌گرا هم نیستیم. ولی بخدا در طول روز هزاران هزار چیز هست که روحیه من و تو رو ازمون بگیره و مارو یاد بدبختی‌مون بندازه. دیگه احتیاج ندارم سینما این لطف رو در حق من بکنه، اونم با آبگوشتی‌ترین شکل ممکن و مزخرف‌ترین مفهوم.

Comments (0)





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل