سر شام، ترجیح دادم اون قیافه شنوا رو به خودم بگیرم و فقط گوش بدم. ٢٢ سالش بود، حقوق یا وکالت! میخوند، با خانوادهاش زندگی میکرد و سگش چند وقت پیش فرار کرده بود و از این موضوع خیلی ناراحت بود. نمیدونم دقیقا چی گفتم که بعدش احساس کرد باید بدونم دنبال پسری میگرده، (یادداشت کن) «با هدف، با اخلاق، با احساس، خوش قلب و موفق». یادم میاد وقتی با لبخندی بهش یادآوری کردم که همچین «چیزی» وجود خارجی نداره، با لحن غمناکِ بامزهای گفت «خدایا، آخه چرا انقدر برای پسرها سخته که اینطوری باشن ؟!»
مدتها بود انقدر نخندیده بودم.
Comments (0)