آدم ـ ششصد و چهل و شش هزار و هفتصد و نود و یک.... ششصد و چهل و شش هزار و هفتصد و نود و دو.... ششصد و چهل و شش هزار و ...
حوا (وارد میشود) ـ اوا هانی جون ؟ داری چی کار میکنی ؟ پاشو ببین این بیکینی که با برگ خرما دوختم بهم میاد ؟!
ـ ششصد و چهل و.... چی میگی ؟... شش هزار و هفتصد...بیکینی ؟..... و نود و سه!. زن بیکینی کدومه ؟ چرا انگشت به دماغ آیندگان می کنی ؟!
ـ خاک عالم! یعنی میگی جلو این همه مرد نامحرم سر باز برم بیرون ؟!
ـ زن غیر از من که کسی اینجا نیست!. چی میگی ؟
ـ خاک به سر بی غیرتت کنن!. یعنی حتما باید یک مرد بی ناموس تن و بدن منو لخت ببینه تا تو حواست به من باشه ؟!
(قاط میزند) ـ من.........آخه........ضعیفه........خـــــــــــدا!....
آدم هرگز حوا را طلاق نداد. شاید این تنها امری باشد که آدم بودن آدم را زیر سوال میبرد.