٢) اومدم بگم در تمام طول عمرم انقدر خوشحال نبودم که یادم اومد این قضیه با وقتی که جواب آزمایش حاملگی دوستدخترم اومد اصلا قابل مقایسه نیست. راستش رو بخوای، همیشه این منفی و مثبت رو اشتباه کردم، دور بین و نزدیک بین رو هم همینطور. یعنی رانندگی رو خیلی دوست دارم ولی انقدر غرق جاده و لذت راه میشم که یادم میره کجا باید میرفتم. بابام خیلی این عادتم رو دوست داشت، ولی وقتی سکته کرد خیلی خوشحال نشد که جای میلاد سر از مهرآباد درآوردم. خدا رحمتش کنه. همیشه آدم کم طاقتی بود.
٣) میدونی دلم چی میخواد ؟ یکی از اون ویلاهای کنار دریای شمال رو...نه خط بزن؛ فلوریدا رو. یک شب آروم و پر ستاره بهاری رو ایوون بیرونی رو به ساحل، یک صندلی راحت و استکان قهوه...نه نه خط بزن؛ آب پرتقال و یک سیگار...بازم خط بزن؛ قلیون. سیگار و قهوه ؟ پوف! نه این رمان جناییست و نه من احساس پشیمانی بعد از سکسی خارج از چهارچوب ازدواج رو دارم. هه هه...دلم میخواد به دوردست ها چشم بدوزم و قلبم شود از احساسات خفن لبریز و سری برگردونم و نگاهی عاشقانه نثار سامان کنم که در ادامه آه هرچی دخترک تماشاچی زودباوره تو گلو خفه شه. دلم باد خنک ساحلی رو میخواد، صدای موجی پر از کف و متعاقباً فریاد شهوت دختر همسایه که «محکمتر...محکمتر عوضی!»...تو این هیر و ویر تصورات، یکی نیست بگه «خواهر، لطفا عفت کلام رو رعایت کنید».
٤) هیچ مخالفتی با جریان آب ندارم ولی از همرنگ جماعت شدن هم بدم میاد. یعنی هرچی فکر میکنم این دوتا رو یکجوری به هم ربط بدم نمیشه ولی قشنگیش همین بیربط نامربوطه. نکنه فکر کردی قراره یک روز مسئولیت این چرندیات رو به عهده بگیرم یا بابتش پاسخگو باشم ؟ حقوق اینجا کی متعلق به تو و من بود که حالا من برامون تره خرد کنم ؟! رشته تسبیح اگر بگسست، به تخمم. معذورم ندار که ترجیح میدم وقتی حرف میزنم گوش شنوایی هم باشه. از اسراف کلام خوشم نمیاد و بخاطر همین اگر فکر میکنی که قراره در شمارگان تعریف کنم در ٦ سالگی تو زیرزمین تاریک خونه دوستی نامرد چه اعمال شنیعی دوتایی انجام دادیم، دوباره فکر کن.
٥) پریروزها طرفهای ١٠ شب انقدر ذهنم درد میکرد و دستم که تصمیم گرفتم تنها برم سینما، یک فیلم مزخرف ببینم و فراموش کنم. به این نتیجه رسیدم که در فیلمهای انیمیشن و خیالی هرگز نباید اسم صدا رو از قبل فاش کرد. اژدها، اون دخترک ٤٠ ساله متاهل به سوارکار ١٦ سالهاش گفت «دوستت دارم عشق من، تا ابد» و صدایی توی سرم داد زد «تجاوز جنسی، دخول به حریم شخصی، عدم حرمت نفس، علائم شدید پدوفیلیا...» سردردم بدتر شد.
٦) حدود ٣٢ تا CD مربوط به تعلیم و تربیت کودکان به دستم رسید و تا سر حد مرگ ترسیدهام. یعنی هیچوقت فکر نمیکردم وقتی به فسنجون گفتم «تو پلوی کثیف لعنتی» انقدر مشکلات روانی داشته باشم. معمولا یکی از دلایل حاملگی کسانی که در بچگی بهشون بیانصافی شده شاید اینه که هر آنچه دنیا از اونها محروم کرد رو به دیگری تقدیم کنن و تعادل رو به طبیعت برگردونن ولی من هیچوقت نخواستم بچهدار بشم. این ٣٢ تا CD مثل ٣٢ هزار کاندوم روانی و قرص ضد حاملگی بوده، یعنی انقدر که در پایان فقط کم بود صدای یک هیولای موذی تو زیر نویس بیاد که «شنوندگان عزیز، پس از به فاک دادن خوشباوریهایتان در مقام والدین، در پایان این مجموعه روابط جنسی خوشی را برایتان آرزومندیم!...ها ها ها ها ها» به عنوان تکپسر، فکر میکنم پدر و مادرم حماقت یا شجاعت کردن که مسئولیت ادامه نسل رو بر گردن منی گذاشتن که سر هفته خودکاری که بهش دلبسته شدم رو گم میکنم، حس جهتیابی افتضاحی دارم و آزارم فقط به خودم کمی بیش از حد میرسه. گرچه شاید اینها همه اعترافات آدمیست که فلان هورمون مربوطهاش هنوز چکه نکرده...