یادآور میشود حسن شماعی زاده متولد مریخ است.
سالن سینما غرق در سکوت بود. نفسها همه در سینه حبس. ناگهان دخترک لرزید و آه بلندی کشید.
دستام عرق کرده بود. فکر کردم حتما از هیجان فیلمه.
شکیرا با دوست پسری دعوایش شد. به او گفت...
ـ هانی جون. اگر حرفهام رو باور نمیکنی بیا از کونم بشنو. اون که دیگه دروغ نمیگه. میگه ؟
جلوی محراب زانو زد. سر به سجده گذاشت و با بغضی در گلو دعا کرد «خدایا از سر تقصیرات من بگذر». ناگهان ابواب بهشت باز شد. نوری تابیدن گرفت و از ملکوت اعلی نازل چنان آمد که «ای بنده من، بیلاخ!»
دخترک نوشید و نوشید، آنقدر که چشمان خمارش از برق مستی پر شد. حقیقتی نگفتنی را با لبخندی فاش کرد و بعد لبانش را از شهوت خاطره گاز گرفت. بعد پسرک لرزید. گلویش خشک شد و تلخ آنقدر که احساس کرد به یک نوشیدنی نیاز دارد. نوشید و نوشید و گوینده زیرلب زمزمه کرد...
ـ ویسکی، برای اینکه همیشه خودتان باشید.
تو یخچالم ٨ تا گوجه فرنگی بود. اولی خراب بود، ٣ تای بعدی پوسیده و ٤ تای آخری نرسیده. با خودم فکر کردم دلم میخواد املتم این دفعه چه مزهای باشه ؟
بچه که بودم مادرم وقت حمام یادآوری میکرد «گوشهاتم باید بشوری». هه...خانوادگی فیلسوفیم!. جور دیگر هم باید شنید ؟
دلم میخواست بزرگترین کامپیوتر دنیا را داشتم. بعد بهترین و سریعترین برنامه دنیا را دانلود میکردم و باهاش برای تمام غریبان آشنا کامنت میگذاشتم...
ـ ? So fucking what
پریشبا خواب دیدم هفت سوزن لاغر، هفت جوالدوز چاق را درهم شکستند. فکر کنم به سنجاق قفلی اون وسط گفتم «بیلاخ».
گفت «دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده. سواد داری ؟» گفتم «اعتقاد داشتم ثروت خیلی بهتر از علمه. پــــــس...تــــــــو...زَ...نِ...مـــَـــ...ـنی ؟»
بهش گفت «ممنون. ایشالله عروسی دخترت خدمت کنیم». فکر کردم خدا کنه خدمت منم بیفته یکی از این عروسیها.