ـ ژوزه، الهی به زمین گرم بخوری.
سانتیاگو ناگهان یادش افتاد که این توسری زدنها و افکار ضدخودی تنها ناشی از زندگی با همسر سابقش است که به او سرایت کرده. همسری که سابقا همیشه به او سرکوفت بی عرضگی و ناتوانی و بی توجهی را میزد ولی سانتیاگو همیشه به همسرش توجه کرده بود. همیشه، ولی آخر او از کجا باید میفهمید که همسر سابقش در آرایشگاه موهای خودش را هایلات کرده بود ؟ آخر لعنتی، سانتیاگو کور رنگ بود!. یاد وقتی افتاد که به دخترش خوان زری، که به اختصار «خـَـزی» صدایش میکردند، دیکته میگفت:
در دنیای شلواری نیست که باسن زنی را چاق نشان دهد.
در دنیا شلواری نیست که باسن زنی را...
در دنیا شلواری نیست...
سانتیاگو با خود فکر کرد که اصلا به گور پدر همسر سابقش کرده. همسرش مشکلات خفن تر از این صحبتها داشت. مثلا هربار سعی کرده بود با او نزدیکی کند جواب شنیده بود که وضعیت قرمز است. سانتیاگو از بیخ و بن گاگول بود ولی بعد از مشورت با خوان سانچز مطمئن شد که وضعیت هیچ فرد سالمی در تمام روزهای سال نمیتواند قرمز باشد مگر اینکه فرد مورد نظر سازمان انتقال خون کل کشور باشد!. سانتیاگو از ته دل دعا کرد که همسر سابقش هرجا که هست با مصرف بهینه هیدروژن و خاموش کردن لامپ اضافی وضعیتش سبز بوده و دوران بسر کند.
پکی محکم به چپقش زد و در افکار خود غرق شد...