پریشبا رو چمنها دراز کشیده بودم و پیرمرد و پیرزنی رو نگاه می‌کردم که دور دریاچه قدم می‌زدن. پیرزن دستش رو عاشقانه انداخته بود دور کمر همسرش و پیرمرد هم از اون طرف بغلش کرده بود. صحنه‌ خیلی قشنگی بود، حال می‌کردی از تماشا. زیر نور مهتاب و هوای خنک، یک لحظه تصور کردم دارم یک کارت پستال نگاه می‌کنم!. وقتی از جلوم رد شدن، پیرمرد نگام کرد و گفت «جوون، یه عکس از ما می‌گیری ؟»

وقتی داشت چم و خم دوربین رو یادم میاد، ازش سوال کردم «شما چند ساله ازدواج کردید ؟» گفت «٤٠ سال!». گفتم «جدی ؟ آدم کیف می‌کنه وقتی زن و شوهرهایی مثل شما می‌بینه. یعنی امیدوار میشه!. راز خوشبختیت چیه ؟!»

با لبخندی به همسرش نگاه کرد و اشاره کرد گوشم رو ببرم جلو. زیر لب زمزمه کرد...
ـ خیانت جوون...خیانت کن.





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل