یكی از عرفا به دیدن درویشی رفت كه آوازه شهرت او تا آبادی های دور دست رفته بود. خود را مسافری گم كرده راه معرفی كرد تا به بهانه مهمانی به علت شهرت او پی ببرد. گذشت و مشاهده کرد كه غذای میزبان همیشه اندکی نان خشك با آب است. هرچند برای میهمان غذای چرب تری حاضر می كند، خود همچنان از نان خشك استفاده میکند. شگفت زده پرسید « شما بیمار هستید یا اعتكاف می كنید ؟» و پاسخ شنید «هیچكدام». پس پرسید «پس چرا این قدر كم غذا می خورید ؟» و شنید که «از روی حضرت دوست شرم دارم و خجالت می كشم كه ساعاتی در آبریز گاه در آن حالت باشم و او به من نگاه كند».
از درویش خجالتی آمار دیگری در دست نیست اما بعید نیست كه روده بزرگش بسته شد و یبوست بدی گرفت. سر انجام شكمش تركید و دار فانی وداع گفت!.
در وصیت نامه اش ذكر آمده که...
ـ خداوند تبارك و تعالی از روح خود در آدمیان دمید. پس هر انسان روحی دارد الهی و ریدن برای روح الهی افت دارد!.
و در مقامی دیگر زمزمه کرد...
ـ هر آینه رهروی راه حق ابتدا باید بیاموزد كه خود را كنترل كند، چرا كه در بهشت آبریزگاه وجود ندارد!.