اولی گفت ـ چقدر زشته. این از کجا پیداش شد ؟
دومی گفت ـ میای بریم بالاش ؟
ـ واسه چی ؟
ـ خب ببینیم چقدر بلنده.
ـ نه. من میترسم.
ـ از چی ؟
ـ از خدا. زشته. یکوقت دعوامون نکنن آبرومون بره ؟
ـ تمام دوستام که ازش رفتن بالا خوشبخت شدن. گفتن منظرهاش هم خیلی خوبه.
ـ اتفاقا تمام دوستای من گفتن هم ترسناکه، هم خیلی سرده.
ـ یعنی نمیخوای بدونی اون بالا چه خبره ؟
ـ تو که کوهنوری بلد نیستی. میخوای چی کار کنی ؟
ـ کاری نداره، گولش میزنم. میای ؟
ـ نه. نمیدونم. من میترسم. میخوام برگردم.
اولی برگشت خونه و تو پستو قایم شد. فرداش یک وبلاگ زد از دلتنگیهای زن درونش نوشت. بعد دق کرد.
دومی که کنجکاو بود، با هزار زحمت رفت تا قله. خسته و خون آلود، وقتی یادش اومد متر نداره خودش رو از اون بالا پرت کرد پایین.
گیرم خبر مرگشون تو روزنامهها پیچید، ولی تو آخر فهمیدی ارتفاع صخره چقدر بود ؟