زکی احساس
من گمان میکردم
عشق همچو باران
غسل خواهد داد احساس مرا
من چه میدانستم
زید اوست به اندازه غول!
آه...
زکی احساس
من چه میدانستم
قمه بندد زیر لباس
آلتش قدر چنار!
حالا باقیش به کنار
آخر این سرخه زبان
بَرد آن سبزه سرم بر لب دار
من چه میدانستم
وقتی گفت عشق ورزد با من
با کس دیگر بود
با فلان عنتر بود!
چه قدَر هم خر بود
از صدای عرعر شهوت
تا سحرگاه،
خروس هم کر بود
آه...
زپلشکا احساس