ساویتری، دختر شاه آشواپاتی ـ بر خلاف من ـ از نظر زیبایی و نیكوكاری زبانزد خاص و عام بود. وقتی كه به سن قانونی رسید بر طبق رسوم اون زمان، ازش خواسته شد كه برای خودش همسری انتخاب كنه. علتش رو من دقیقا نمیدونم ولی حدس میزنم كه یا بیشتر از بودجه دربار خرج میكرده و یا بکارتش آبروی دربار آشواپاتی رو به خطر انداخته بوده. شوهر خوب هم یه چیزی تو مایههای بنلادن، چیزی نیست كه به راحتی پیدا بشه و قدر مسلم در سرزمین آشواپاتی حتی یك پسر لایق وجود نداشت. برای همین پادشاه آشواپاتی ملتزمینی از درباریان و نگهبانان رو برای دخترش فراهم كرد و دخترش رو به سفرهای دور و دراز و به دربارهای مختلفی فرستاد. ساویتری از این شهر به اون شهر و از این كشور به اون كشور سفر میكرد اما هیچ كس نمی تونست جایی در دلش پیدا كنه. قضیه اون قدر ادامه پیدا كرد كه حتی من به سرد مزاج بودن ساویتری خانوم شك كردم و قصد داشتم یه وبلاگ بزنم از فواید کلیتوریس و سایر کلیشههای جنسی صحبت کنم اما ساویتری در عزم راسخش برای كردن شوهر حتی لحظه ای هم شك نكرد!.
ساویتری در كنج جنگل انبوهی پادشاه معزولی به نام دیومات رو ملاقات كرد كه با ملكه و تنها پسرش، ساتیوان اونجا زندگی می كردن. دیومات كور شده بود و تمام ثروت و شوكت گذشته رو از دست داده بود. در نخستین دیدار ساویتری یك دل نه صد دل عاشق ساتیوان شد و تصمیم گرفت باهاش ازدواج كنه. برای همین خیلی سریع به دربار برگشت تا موضوع رو به اطلاع پدرش هم برسونه ولی پدرش زیاد موافق این ازدواج نبود. چون خانواده ساتیوان دیگه مثل سابق ثروتمند نبودن و قاعدتا از شیربها و حنا بندون و مهریه و اینجور چیزها خبری نبود. از طرف دیگه وقتی پادشاه با منجمین و ملاها و دانشمندان سرزمینش مشورت كرد، اونها بهش گفتن که طبق گفته ستارهها ساتیوان حداكثر یك سال دیگه زنده میمونه.
این جوری ساویتری به زودی بیوه میشد و حالا همه دربار كه تا دیروز سعی میكردن ساویتری رو شوهر بدن امروز مخالف ازدواجش بودن اما مرغ ساویتری یك پا داشت. نمیدونم چه چیزی توی ساتیوان دیده بود كه باقی ملت اون رو نداشتن ولی با قاطعیت گفت «عشق در نگاه اول، اگه طولش بدم یعنی عشقمون واقعی نیست. تازه یك دوشیزه فقط یك بار انتخاب میكنه». حالا كه فكر میكنم میبینم ساویتری جمله بسیار خردمندانهای گفته بود چون به دوران بعد از دوشیزگی امیدوار بوده. تقصیر هم نداشت، چیزی که تو آشواپات زیاد بود درخت پرتقال. اتفاقا پادشاه آشواپاتی هم مرد بسیار فهمیدهای بود. اون خوب میدونست اگه دخترش با یك انتخاب غلط بدبخت بشه بهتر از اینه كه تو خونه ور دلش بشینه و نق بزنه و متعاقبا در راستای سرکوب نیازهای جنسی فمینیست بازی دربیاره و طومار جمع کنه. برای همین با ازدواج دخترش موافقت كرد. البته اصولا خردمندی تو خانواده ساویتریاینا ارثی بود، بر خلاف خانواده ساتیواناینا كه همه شون خنگ و گدا گشنه بودن و اصلا به گوچی و لویی بوتان، حقوق زنان بیپناه و سایر کبوتران اهمیت نمیدادن.
به هر حال ساویتری و ساتیوان در نهایت خوشبختی ازدواج كردن و تا ١ سال سرشون (و بعضی وقتها خیلی از جاهای دیگهشون هم) با همدیگه گرم بود. یعنی از همون سکس های ملایم که تو کتابهای جین آستین خوندی، «داغی لبانش، بر گردنم سرید و دست بر دستش نهاده، با بوسهای به ندای قلبش لبیک گفتم» و این اراجیف. روزها و شبها سپری شدن و بالاخره وقت مردن ساتیوان رسید اما ساویتری این روز رو فراموش نكرده بود. ساتیوان تصمیم داشت مثل همیشه برای انجام كارهای روزمره یعنی قدم زدن و جمع كردن میوه از خونه خارج بشه. ساویتری با اصرار همراهش اومد چون این روز روزی نبود كه شوهرش رو تنها بذاره. وقتی خورشید به وسط آسمون رسید ساتیوان احساس كرد حالش خوب نیست با هم زیر سایه یك درخت نشستن. ساویتری با خودش کتاب مقدس هم آورده بود که اگه گشت اماکن گیر داد، بگه زیر درخت دارن ختم آیات میکنن و فکر بیناموسی ندارن.
ساویتری محكم ساتیوان رو بغل كرده بود. زیر لب یه چیزی میگفت كه واسه من نامفهوم بود. شاید دعا میکرد، شاید ورد میخوند. من نمیدونم به چه مزخرفاتی اعتقاد داشت ولی هر چی بود مزخرفات موثری بود، اون قدر كه خود شخص یاما مجبور شد باقی كارهاش رو ول كنه و برای بردن ساتیوان به زمین بیاد. وقتی یاما روح ساتیوان رو برداشت و برد در طول مسیر متوجه صدایی شد. وقتی نگاه كرد دید ساویتری داره پشت سرش میاد. یاما فكر میكرد با صحبت كردن میتونه ساویتری رو راضی كنه، واسه همین بهش گفت «ضعیفه! دست از سر ما بردار. سرنوشت شوهر تو هم مثل همه فناپذیرها، مردنه. اینم که کارش تموم بشه، پشت میکنه بهت و میفته به خرخر. دلت رو به کدوم آب پرتقال خوش کردی ؟» ساویتری جواب داد «زرشك! یك همسر وفادار همان جایی میرود كه شوهرش او را میبرد و لا غیر. هیچ قانون ازلی و ابدی نمیتونه ما رو از هم جدا كنه. این سنت عمومیت داشته، ضوابط مخصوص خود را داراست. ضوابط مربوطه هم به کسی ربطی نداره!. با لباس سفید اومدم، با لباس سفید هم میرم» یاما اول به عقل ساویتری شک کرد ولی هر چقدر اصرار كرد و وعده وعید داد فایده نداشت. آخه خیلی با زن جماعت آشنا نبود. پس تهدید كرد «ممكنه شوهر تو گناهكار باشه و بره جهنم. اون موقع چی ؟» ساویتری با قدرت جواب داد « اولا ضعیفه خودتی. دوما به من به چشم یک شی جنسی نگاه نکن. من از بابام هم نمیترسم، من رو از جهنم می ترسونی ؟» یاما که داشت قاط میزد با عصبانیت گفت «به درک! حالا كه این جوریه هر یه روزی كه به عمر شوهرت اضافه میشه یك روز از عمر خودت كم میشه».
ساویتری قبول كرد و یاما روح ساتیوان رو ول كرد تا به بدنش برگرده.
ساتیوان و ساویتری بعد از این ماجرا چند هفته ای با هم به خوبی و خوشی زندگی كردن ولی بعدش متوجه شدن كه تفاهم ندارن. ساتیوان متوجه شد كه چقدر با ساویتری اختلاف عقیده داره، ساویتری هم هی غصه خورد، هی چاق شد. خواهرش عصاری میکرد، بعضی وقتها هم همسایه قصر کناری رو. مادرش هم که دید دخترش داره روز به روز آب میشه اون وسط هی خراطی میکرد. خب معلومه، نتیجتاً ساتیوان هم خودارضایی میکرد. این بود كه ساویتری به قصر باباش برگشت و یک کلاس آموزش هنر آشپزی گذاشت. فکر کنم یه کتاب هم نوشت «فاک بزنه به خوار مادر هرچی چراغه!». بعداً در بین مردم آشواپاتی به خاطر بزرگداشت این ماجرا مراسمی ایجاد شد و از اون به بعد همیشه بر سر قبر شوهر، زنش رو زنده زنده می سوزوندند تا حتی در جهنم هم در كنار شوهرش باشه و پیوند عشقی كه بسته شده به این آسونی ها گسسته نشه. طلاق هم کوپنی شد.
یاما هم بعد از این قضیه به خاطر بی مسئولیتی از كار بركنار شد و عزرائیل جاش رو گرفت.