كنار اتاق من یه دریاست و پشت این دریا یه شهره. میگفت تو این شهر فقط یه سری پیرمرد زندگی میكنن كه روزی دو بار وقت طلوع/غروب خورشید دور هم كنار ساحل جمع میشن و همیشه منتظرن یه اتفاق خوب بیفته كه می تونه یه هواپیما باشه یا یه كشتی که اونها رو نجات بده و ببره به یه جای بهتر. میگفت «ما هم بالاخره میریم اونجا. من از همین حالا همه سی دی ها و نوارهامو جمع كردم كه اونجا حوصلهام سر نره. تو چی میاری با خودت ؟»
بدون اینكه فكر كنم گفتم «من با كتابام میام. تو بعضیهاشون راجب نحوه ساخت هواپیما و كشتی یه چیزایی نوشته».
Challenge my imagination…I dare you