طرفهای‌ ۵:۳۰ بعد از ظهر است که از ساختمان خارج می‌شوم. بدنم به شدت درد می‌کند و‌ شانه راستم کاملا گرفته. گرمی مطبوع آفتاب بعد از ظهر، خستگی‌ام را به نوعی‌ احساس خلسه تبدیل کرده گرچه، اکثراً به این متهم می‌شوم که «کار من خسته کننده نیست چون اصلا کار نیست». شکایتی ندارم؛ کلاً از دوست دختری که در عمرش تنها چیزی که از زمین بلند کرده کیف لوازم آرایشش بوده (که انصافاً خیلی‌ سنگین است چون برای خوشگل کردنش تنها یک بسته کرم پودر هرگز کافی‌ نیست!) و هر لحظه بخاطر بی‌ام‌و-داری که پشم سینه‌اش چرخه طبیعت را به خطر انداخته ممکن است ترکت کند همچین اتهامی بعید نیست. من هم در عمرم آجری به بالا ننداخته‌ام ولی‌ می‌دانم که آن بنا هر چقدر هم بدنش خسته باشد، حداقل فکرش آسوده است.

درحالیکه عینکم را صاف می‌کنم سوار قطار می‌شوم. عینکم، خداست. نه بخاطر قیمتش، بخاطر کیفیتش که اجازه می‌دهد بی‌ آنکه دیده شوم دید بزنم. این یکی‌ از بزرگترین تفریحات ماست که به حریم اجتماعی همدیگر نفوذ کنیم. چندی پیش خواندم جدیداً سبکی که در آن تماشا‌گر یواشکی نظاره‌گر صحنه است انگار که در گوشه و کنار پنهان شده یکی‌ از پر فروشترین فیلمهای پورنوست. نفوذ که سهل است، عینکم جلوی کسوف هم سر خم نمی‌کند!

کتاب در دستم را ورق می‌زنم. حوصله خواندنش را ندارم؛ همان حرف‌های همیشگی، همان گله‌های تکراری. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم که چرت بزنم و صدای دختری که بلند پای موبایل صحبت می‌کند اذیتم می‌کند. لهجهٔ سیاه پوستان نیویورک را دارد ولی‌ مکزیکی به نظر می‌رسد. کمی‌ بیش از معمول چاق است، با صورتی که اصلاً گیرا نیست. چندین بار تلفنش زنگ می‌خورد. هر دفعه عیناً حرفهای قبلی‌ را طوطی‌وار تکرار و تمام جملاتش را با «می‌دونی ؟» شروع می‌کند. «نه لا مصب!، نمی‌دونم. اگه می‌دونستم که به تو زنگ نمی‌زدم!». فکر کردم چقدر حرفم اشتباه است. اکثر ما می‌دانیم در زندگی‌ چه باید بکنیم، کجا برویم، کی‌ و چطور با چه افردی ملاقات کنیم ولی‌ در این مسیر همیشه دنبال تأیید و جلب موافقت دیگرانیم. آن‌هایی‌ که ما را به ادامهٔ راه تشویق کنند، از انتخابمان مطمئن کنند و در نهایت به جای ما تصمیم بگیرند چه که آزادی در تصمیم، چیز بسیار خطرناکیست مخصوصاً اگر احمق باشیم. این خیلی‌ آسانتر است، چون اگر شکست خوردیم همیشه کسی‌ هست که مسئولیت اشتباهات ما را به گردن بگیرد و شرمندگی و خجالت از فکر اشتباه به سویش برگردد.

من از سرو صدای زائد بدم میاید؛ فکر می‌کنم در حق بقیه صدا‌ها ظلم است که زور کمتر و فرکانس کوتاهتری دارند!. حداقل، اگر انتخاب داشته باشم ترجیح می‌دهم صدای موسیقی مزاحمی که از هد‌فون نوجوانی نعره می‌کشد را تحمل کنم تا شنیدن گفتگو‌های تکراری دیگران پای تلفن. از قطار که پیاده شدم و به سمت خانه راه افتادم دختری ۴-۲۳ ساله در جلویم راه می‌رفت که پشت تلفن با ناز و غمزه آه می‌کشید و قربان صدقه چیزی می‌رفت که حدس زدم دوست پسر آینده‌اش باشد. می‌گفت که دوستش دارد، که چقدر مایل است کهنه‌های بچه‌اش و ظرف‌های یک ماه نشسته‌اش را بشورد و توضیح داد که بکارت فقط یک چیز من‌در‌آوردیست که جامعه‌ از آن با احساس گناه به وجود آوردن برای کنترل زندگیش استفاده کرده!. به دوستش می‌گفت «خب می‌دونی، همهٔ پسرا اینطورین!» که بعد فهمیدم سعی‌ دارد به دختری از دوستانش راهنمایی سکسی-عشقی بدهد. برایش توضیح داد که پسر‌ها چگونه‌اند، پست فطرتند که هرگز کهنه خیس بچه را عوض نمی‌کنند یا چقدر این نفرت‌انگیز است که یک ماه با ظرف نشسته می‌توان سر کرد و سیروس در لوح حقوق بشر چگونه از پندار نیک، گفتار نیک و حفظ بکارت سخن رانده و و و...

درج این خاطرات تجاوز به حریم کسی است ؟ با خودم فکر می‌کنم «به هیچ عنوان!». اول آنها بودند که به گوش من تجاوز کردند!...که اطلاعاتی نا‌خواسته را علیرغم میلم در مغزم فرو کردند و از قصه‌های کسی گفتند که فرد دیگری از کس دیگری شنیده بود. باور کنید، من حتی به عنوان شنونده نسل سوم هم به تخمم نیست!

نه، کرم شاید ولی‌ تجاوز از من نیست.

دوست داشتم بیشتر بنویسم، ولی‌ باید بروم خرید. دوست دخترم کرم پودرش تمام شده و من هم هر چندتا بی‌ام‌و که داشته باشم، سینهٔ پر پشم این روز‌ها بدجور خریدار دارد. کمبود اعتماد به نفس هم همینطور.





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل