«سلام قلی، این نامه وقتی به دستت می رسه که من دیگه زنده نیستم. آره، دیشب تصمیم گرفتم که خودم رو از این زندگی نکبت بار خلاص کنم. من هرگز از محبت مادر بهره ای نبردم و از این رو، خیلی زود به دام فریب جوانی زیباصورت اما زشت سیرت با موبایل ایرانسل گرفتار شدم و گوهر عفت را از دست دادم. تازه اگر قبول می کردم و زنش میشدم باید در دارآباد زندگی می کردیم که من اصلا دوست ندارم چون شنیده ام سوسک زیاد دارد. پس خیلی زود به بن بست رسیدم و به انتهای راه زندگی...می خوام دیگه به من فکر نکنی و زندگی جدیدی رو شروع کنی برای خودت....قربان تو، مستانه»
وقتی روی دکمه Send کلیک میکرد انگشتانش می لرزیدند. آیا قلی هرگز او را می بخشید ؟ نه هرگز، قلی ها هرگز نمی بخشند چه که اگر بخشش بلد بودند که دیگر قلی نبودند. تصمیمش را گرفت و فایل را باز کرد. «پس از خواندن این اراجیف لطفا این نامه را به ٥٠ نفر از دوستان خود بفرستید وگرنه تا ٢ ساعت بعد حتما خواهید مرد!». سرش گیج می رفت و کمی مردد شده بود. یعنی قلی الان چه کار می کرد ؟
نفس عمیقی کشید. چشمانش را بست و دکمه Delete را فشار داد.