همسایه ای دارم چند دیوار آن طرف تر که سگش را بین ساعات ١٢ و ١ نصفه شب بیرون می آورد و تقریباً هر شب با جیغ و فریاد (و صدایی که انگار یونالیت روی شیشه بکشند) سر سگ بدبخت نعره می کشد که «آهـــــای بــــاقـــــــالـــــــی ؟ گور به گور شده حیف نون! چند بار به زبون خوش بهت گفتم وقتی میارمت بیرون بغل پای من راه برو تن لش ؟ هان ؟!» نمی دانم آیا جداً همانقدر که نشان می دهد احمق است یا واقعاً از باقالی انتظار دارد که ناگهان روی دو پا ایستاده، گره کراواتش را شل کند و بگوید «ببین کره خر عزیزم، اگه کوری باید این موضوع رو برات روشن کنم که من یک سگم! اگه یک کم عقل تو اون کله پر از پهنت بود تا الان می فهمیدی که یا باید خفه شی یا با واق واق حرفتو به من حالی کنی. حالا از اینا بگذریم، از اقتصاد کوبا چه خبر ؟!»
حالا فکر نکنید زندگی آنقدر بی هیجان است که ساعت ١ باید در رختخواب باشیم. به هیچ عنوان! موضوع سر این است که اگر پدر و مادرش در دوران کودکی کمی بیشتر به خودِ احمقش و کمتر به سگشان اهمیت می دادند، وضع و حال باقالی بهتر از این حرفها بود.