قربونت برم، تو چطوری ؟ چه خبرها ؟ آها...آها...پس به مهوش گفتی ؟ بارک الله، آفرین. من همش از اول بهت می گفتم که باید بگی. آدم باید تو زندگیش رو راست باشه با بقیه بابا...آره....آره...قربون دهنت حوصله داری همش از این و اون قایم کنی ؟ چی ؟ نه بابا اون که اصلا مهم نیست. من خودم خیلی خوشحال شدم که این کار رو کردی. همین تو در تو بازیها را ما زنها می کنیم که الان وضعمون همینه دیگه. اگه از اول به مهوش می گفتی که نمی خوای باهاش رابطه داشته باشی می دونی چند وقت پیش این قضیه حل شده بود ؟ آره آره...قربونت. باشه باشه حتما خبرش رو بعدا بهم بدی ها...منتظرم. کاری چیزی داشتی حتما زنگ بزن. فدات شم. خداحافظ
...»
موبایلش رو که قطع کرد، رو به شوهرش برگشت و گفت «وای، چقدر زر می زنه زنیکه».
توی تاکسی به سمت میدان پونک