دو جوان بغل دستیم اصلا به نظر نمی آید همجنسگرا باشند، ولی حالت شوخی هایشان کاملا لب خط است. آن طرف تر، آقایی به طول ٢١٠ سانت جلوی در ایستاده و موهایش را طوری سشوار کشیده که حداقل ٤ ایستگاه از نقشه پشت سرش را گرفته. سعی می کنم به هر بدبختی که هست هفت تیر را دید بزنم که ناگهان خون از دماغ جوان بغل دستی ام سرازیر می شود. جمعیت به هلهله می افتند و ٢١٠ سانت تکان می خورد. لعنتی، حداقل ٢ ایستگاه قبلی باید پیاده می شدم.
مترو، ده و نیم صبح:
ناخواسته مجبورم مکالمه جوجه متدینی را تحمل کنم که سعی دارد رفیقش را قانع و ارشاد کند که موسیقی راک کاملا مبتذل است. می گوید «این هنر آخرت مدار نیست. تمام خوانندگان و نوازندگان راک همه چپ و راست قرص اکس مصرف می کنند، با کس و ناکس سکس دارند و هر شب پی لهو و لعبند». با خودم فکر می کنم اگر این نیست، پس بهشت کجاست ؟
مترو، نزدیک ظهر:
بلند بلند پای گوشی می گوید «سلام، ممنون به لطف شما. بله کار ضروری داشتم، شرمنده آنتن اینجا اصلا خوب نیست. چی ؟ قربون شما اونها هم خوبند. سلام دارند خدمتتون. به مرحمت شما، این حرفها چیه ؟ ما که همیشه اسباب زحمت هستیم. خواهش می کنم، فدای شما. غرض از مزاحمت اینکه...الو ؟ الو ؟ الو ؟؟»
با خودم فکر می کنم چه خوب شد که کار ضروری داشت.
مترو، هفت و نیم شب:
کمرم به شدت درد می کند. در واگنی که شاید ١٢٠ نفر مسافر دارد، هواکشی روشن نیست ولی تمام دستگیره ها تبلیغ قوطی کوکا کولایی را می کنند که خنک و تگرگی آن فقط ملس است. شاید، ولی این نه به خفگی هوا و نه به من که شدیدا جیش هم دارم اصلا کمی نمی کند.
مترو، نرسیده به نه شب:
برگه صحیح می کنم که صدای دو نی ناش ناش به گوشم می خورد. به دومی می گوید «می دونی، من واقعا به تقدیر و قضا اعتقاد دارم. پسره مزخرف زر می زد، خدا هم حقش رو گذاشت کف دستش. کیف کردم، از هر دست بدی از همون دست پس می گیری. همه مردها همینن». مترو ترمز می کند و دست دخترک رها شده و کمرش محکم به میله پشت سرش می خورد. ناخودآگاه به سمت آسمان نگاه می کنم. خدا حتما مرد است.