ـ وااااای، اعصابم خورد شد. یعنی گذاشت ما رسیدیم سر کوچه، بعد یادش افتاد که پیرهنش رو جا گذاشته. ایــش! واقعاً که. اصلاً من که از اول نمی خواستم برم...زنگ زدن گفتن ما داریم میریم ناهار ساندویچ فروشی ولی واسه تو نمیاریم. اگه می خوای خودت پاشو بیا. اه اه، اعصابم خورد شد. نشد این یه دفعه بره بیرون یه چیزی جا نذاره ها...واااااای...
میم دومی چند برگه به سمت میم چهارمی دراز می کند:
ـ بخون ببین تو می فهمی اینها انگلیسی چی نوشته؟ دختره امروز صبح رفته آزمایش داده، حالا دکتر بهش گفته شنبه بیا اونم طاقت نداره که صبر کنه طفلی. انقدر گریه کرده که خدا می دونه. بخون ببین تو می فهمی ؟ بهش گفتن مرض میاستنی داره.
میم چهارمی برگه ها را به سمت میم دومی بر می گرداند:
ـ اینطوری که اینجا نوشته، نتیجه آزمایش مشکوک بوده. یعنی بعد از یک تست ۱۰ ثانیه ای، نوشته که به نظر می رسه ضعف عصب ماهیچه داشته باشه.
ـ یعنی باید چی کار کنه ؟ تو فکر می کنی باید بره بازم آزمایش بده ؟ یا باید تا آخر عمرش دارو مصرف کنه ؟!
ـ نمی دونم. من که دکتر نیستم تشخیص بدم.
ـ نه، از لحاظ علمی منظورم اینه که...
ـ خب من از لحاظ علمی بازم دکتر نیستم. حالا تا شنبه صبر کنه.
ـ واااااای، نه نمی دونی. انقدر گریه کرده. بابا همه دکترهاش تاپ تاپ هستن. روزی ۳۰۰ تا عمل می کنن این دختره عمل کرده، شانس گندش اینطوری از آب در اومده. حالا من برم بهش بگم ببینم چطور میشه. خدا می دونه. یعنی الان یه طوری شده که تا چند دقیقه پشت سر هم به جایی نگاه می کنه از چشماش اشک میاد. انقدر ناراحته که نگو. منم حالا بهش گفتم حالا اصلاً مایستنی داری که داری. آدم باید فکر چاره باشه، دنبال راه حل باشه. اینها که فایده ای نداره...ای بابا...گشنه ات نیست ؟ چیزی می خوری ؟!
میم پنجمی فریاد می کشد:
ـ واااای، خل شدم. لعنت بر پدر آدم مردم آزار. بابا حالا مزاحم میشی حداقل میس بنداز! چرا هی زنگ طولانی می زنه این ؟ ایــــــش، ووووووش....اعصابم خورد شد. دهن مارو این یارو زده ها...چند هفته است اصلاً آسایش ندارم. امروز هم باید تکلیف بنویسم. این میم چهارمی که نمیاد به من در نوشتن تکلیفهام کمک کنه که...ایش. خدایا، این چه زندگیه ؟ اه، فردا هم باید برم سر کار...این کلاس چهارمی ها انقدر پررو و بیشعورن که نگو. اه اه اه...اون دفعه یکی شون اومده میگه «میس میم پنجمی ؟ نات رینکول، رینکال!» منم بهش گفتم «اوه یس، رینکول» اونم برگشته پر رو پر رو میگه «نو نو رینکال» بعد روشو کرده اونور میگه «اه این چرا نمی فهمه پس ؟» بی شعور. اه اه، انقدر بدم میاد...(سرش را با نفرت به چپ و راست تکان می دهد)
میم هفتمی از در گریه کنان وارد می شود. میم دومی دستش را گرفته و با هم روی صندلی ها می نشینند:
ـ حالا گریه نکن میم هفتمی جون. طوری نشده که...من نگاه کردم آزمایشت رو. به نظر می رسه که بیماری مایستنی داشته باشی. حالا نگران نباش. باید حتما بری به لحاظ علمی چند تا آزمایش دیگه بدی. شاید مجبور شی دوباره عمل کنی که چشمات هم اندازه شن. شاید هم تا آخر عمرت قرص خوردی و شاید هم اصلا فلج شدی و مردی. خدا رو چه دیدی، عمر دست پروردگاره. آدم باید دنبال راه حل باشه. حالا خوبی ؟ ای وای نه این حرفها چیه ؟ قربونت برم. کاری نکردم. نه بابا چه زحمتی، این حرفها رو بزنی اصلا من ناراحت میشم ها. ما در حق همسایگی کوتاهـ....
میم ششمی وارد می شود. لباسها و کیفش را روی تخت پرت می کند و فریاد می کشد:
ـ آی میم پنجمی، خیلی بی شعوری! من خب احساس مسئولیت می کنم، نمیشه که وسط اسفند برم مرخصی بگیرم ؟ یعنی خب مریض داریم. چی کار کنم ؟ یعنی مرخصی میدن ها، ولی سخت میدن. نمی دونم، ولی تو که نباید به من تهمت بزنی...بی شعور...
ـ اه اه اه بدم میاد! خب من میگم اینطوری که اینا دارن از تو کار می کشن، یا این اسمش بیگاریه یا تو زبون نداری حرفت رو بزنی. من سالهاست روانشناسی خوندم و تو رو می شناسم. اصلا چرا به من میگی بی شعور ؟ اهه اهه...دوست ندارم. ایش، مــــــــــــــیــــــــــــــــــــــم دومـــــــــــــی ؟! این همش به من توهین می کنه و ارزشها و علایق منو زیر سوال می بره. یعنی چه به رشته من توهین می کنه ؟! دوست ندارم. چرا آدمها یاد نمیگیرن که به سلایق هم احترام بگذارن ؟ اه اه اه، بدم میاد. مــــــــــــــیــــــــــــــــــــــم دومـــــــــــــی ؟!
میم دومی چندیست با میم هشتمی پای تلفن گرم صحبت است:
ـ نه بابا قربونت برم. این همسایه ما میم هفتمی الان چند وقته بخدا هی داره میره بیمارستان و میاد. عمل کرده چشمش رو، بعد....چی؟ نه بابا دکترهاش همه تاپ تاپ بودن، روزی ۳۰۰۰ تا عمل می کنن. نمیدونم این چرا اینطوری از آب در اومده ؟ الان گویا دچار بیماری ماستی ـ اینی شده و تمام عمر باید رو صندلی چرخدار ورزش های آسان بانوان رو انجام بده. آره دیگه بیماری ضعف اعصاب بدن که کوچکترین حرکت ماهیچه ها باعث مرگش ممکنه بشن! یعنی یک گوز خیلی یواش هم ممکنه که...آره، نه بابا من هی بهش میگم حالا شد که شد. فکر چاره باش. اینکارها را با خودت نکن. آدم خب فوقش نمی گوزه. هرچی من...
میم اولی وارد می شود و نگاهی به میم دومی و پنجمی می اندازد:
ـ باز شما نشستید پای این فارسی وان ؟ یعنی تلویزیون باید ۲۴ ساعت در اختیار شما باشه ؟ نشد ما یک شب بیاییم خونه بتونیم با خیال راحت اخبار نگاه کنیم ها. ای بابا، یعنی همه چیز تو این خونه باید تحت کنترل شما باشه ؟ این مزخرفات چیه آخه، تاتیانیا ماتیانا...بابا بزن کانال خبری، جایی، بفهمیم چه خبره تو دنیا...
میم پنجمی با بی رغبتی کنترل از راه دور تلویزیون را رد می کند. میم اولی شروع به تماشای کانال شوی لباس می کند. میم پنجمی با ناراحتی زیر لب ادامه می دهد:
ـ بابا یعنی چه! دیدی که اخبار نداره...خب بزن ما ببینیم گامبو با یانگ چلسو چی کار کرد خب...اه اه اه، بدم میاد. چرا بزرگترها هیچوقت از کوچیکترها چیز یاد نمی گیرن ؟! خب بابا دیدی که اخبار نداره دیگه. خیالت راحت شد ؟ ایش، خب که چی ؟ آدمها باید به علایق همدیگه احترام بگذارن دیگه. خب یعنی چی، منم هرچوهی دوست دارم خب. اومده بیخودی نمیذاره ما سریالمون رو نگاه کنیم الکی میگه می خوام اخبار ببینم. اه اه اه...نمی خوام. این خیلی حرف بی منطقیه اصلا...ایش...وووش...
میم دومی برای اینکه جو فضا را عوض کند به میان حرف می رود:
ـ راستی میم اولی، امروز میم هفتمی رو دیدم. بنده خدا چند وقت پیش رفته چشمش رو عمل کرده. الان دیگه کور شده بیچاره. دکترها تشخیص دادن که یه بیماری داره اسمش نمی دونم مایستنی، ماست و نینی...یه همچین چیزیه. من حالا بهش گفتم بابا برو چند تا عکس بگیر، آزمایش خون بده. گریه و زاری چه فایده داره. میگه نه من ضعف اعصاب دارم، تو عکسها هم همیشه چشم می زنم. بنده خدا، مادربزرگش انقدر ناراحته، خودش انقدر ناراحته، برادرش انقدر ناراحته...هی نشستن گریه می کنن. دکتره هم گفته برو شنبه بیا اینم حالا طاقت نداره. هی بابا، خدا به همه عمر طولانی بده. مرگ هم حقه والله. باز من بهش گفتم که آخه دختر، چرا با خودت اینط...
اگر از احوال میم چهارمی پرسیده باشید، خیلی وقت است که برای خرید مرگ موش از در خارج شده است.
* میم سومی سالهاست که ازدواج کرده و الفبای خودش را دارد.