روی لبه که نشسته بودم، ناگهان متوجه شدم نگاهم می کند. خیلی بزرگتر از آنی بود که انتظارش را داشتم ولی شاید او هم راجب من همین احساس را داشت. داشتم نقشه می کشیدم که چطور غافلگیرش کنم که یکدفعه مردک رسید به همان جایی که نشسته بودم و از لبه خودش را کشید بالا. وقتی مردک را دید، خیلی ترسید و به سمتش هجوم آورد که او هم نامردی نکرد و با کف دست محکم کوبید بر فرق سرش. جابجا مرد، یعنی همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
مردک رو به من کرد و گفت «استخر عجب سوسک هایی داره ها». شیرجه زد و رفت.