با خودم فکر می کردم ذهن من، که شاید به عقیده بعضی بسیار ماشینی تر و مکانیکی تر از باقی باشد، خیلی زود می تواند نسبت صلاح کاری را به میزان لذت و خوشی آن تشخیص دهد و من را قانع کند. وقتی این اتفاق افتاد، (که باز به عقیده بعضی قانع کردن من به چیزی تقریبا غیر ممکن است!)، ذهنم به این باور می رسد که درستی هرچیز بر سختی، نبود و دلتنگی آن حتما می ارزد و پس تمام و باقی نگرانی ها و اضطراب و دلواپسی و دلتنگی ها همه ناشی از یکسری فعل و انفعلات شیمیایی ست که اگر شاید شبی دو قرص آرام بخش بخورم این سوخت و سوزها هم آرام خواهد شد ولی این دقیقا اشکال این قبیل قرصهاست که من را آرام می کنند، نه اوضاع زندگی ام را.
زمانی، استادی داشتم که می گفت «در هر کاری که بد و ضعیف هستید، آن را بیشتر و بیشتر انجام دهید». شاید من زمانی در دور بودن یا بهتر بگم، دور و جدا نگه داشته شدن ناتوان بودم، ولی نکند این واکنش ذهنی من فقط فقط دست داروین است در کار که در طی سالها و بارها در بد و ضعیف بودن های سابق، الان تبدیل به یک مکانیزم دفاعی شده ؟
من امروز صبح می روم، ١٣ آگوست؛ دقیقا همان تاریخی که یکبار دیگر رفتم. اگر پائولو کوئیلو بود، الان به دنبال نشانه ای در این همسانی تقویمم بود، ولی من الان فقط به دنبال گذران زمانم با نیمچه امیدی به آینده. امروز متوجه یک خاصیت کمی خطرناک شدم. من همیشه به لیست تهیه کردن معتقد بوده ام و اهداف کاری و زندگی ام، از خرید دو کیلو خیار گرفته تا در پی توشه آخرت بودن، همه را پای وایت برد برده ام. امروز فهمیدم شوق من به زندگی، آنقدر خوشی رسیدن به این اهداف نیست که بیشتر، لذتیست که از پاک کردن آن مورد خاص از روی وایت برد برده ام. مگر همه ما بدنبال این نیستیم که «بریم ببینیم آخرش چی میشه ؟!» گرچه از این به بعد، سعی میکنم اخباری بهتر و مهیج تر از خودم اینجا پست کنم و امیدوار باشم که خبرش، بیشتر از لذت نوشتن و پاک کردنش، برایم جالب باشد!.
تنهایی حس غریبیست است، مخصوصا وقتی آدم تنها باشد.