پریروزها که داشتم لابلای مه در خیابان پرسه می زدم دخترکی را دیدم که در کنار دوست [پسرش] خوشحال و خندان راه می رفت. دخترک در واکنش به جمله ای که من حدس می زنم شاید «تو که راحت از استاد نمره می گیری. از اون چشمک خوشگلا که بلدی!» بود، ناگهان قهقه ای زد و مشتی نه چندان آرام به بازوی پسرک کوبید. فرض اینست که اگر این اتفاق در پارک ملت می افتاد، پسرک ایرانی قصه ما جستی آنورتر میزد، خنده ای می کرد، بازویش را آرام آرام می مالید و به دوستان خود این پیام را می داد که «از آنجا که از اولین نشانه های علاقه عاطفی-جنسی، برقراری ارتباط فیزیکیست که معمولا قدم اول هم از سمت جنس مونث برداشته می شود، آقا بمیرید و بسوزید که سوزان السلطنه خاطرم را می خواهد، چه جور!» ولی پسرک ما ایرانی که نیست هیچ، کاملا هم معتقد به اصول تساوی حقوق بین زن و مرد بود. آنچنان لگدی به پشت دخترک نواخت که من دردم آمد.
رو به دوستم کردم و گفتم:
ـ لذت ببر. تساوی حقوق در نوع کامل آن، یعنی این.
ـ که چی ؟ منم به تساوی حقوق عقیده دارم خب.
ـ یعنی می خوای بری سر کار و ازم طلاق بگیری ؟
ـ برای شروع بد نیست.
ـ مشکلی نیست. فقط در راستای اعتقادات، امشب آشغالها رو می بری دم در و دفعه دیگه هم میشه تا من سه ساعته با بقیه خداحافظی می کنم، تو بری تو سرما ماشین رو گرم کنی ؟
ـ چــــی ؟ بابا دیگه انقدرها هم عقیده ندارم!