به عقیده من، یکی از بزرگترین ایرادات فیلم و سریال های به اصطلاح ترسناک اینست که شخصیت های داستان همیشه در بدترین و هولناک ترین شرایط موجود، احمقانه ترین تصمیم ممکن را می گیرند که خب این انتخاب کاملا به ضرر ژانر فیلم عمل می کند و احساس بیننده را از «وای خدا مرگم بده، من نمی تونم دیگه نگاه کنم...جـــــــــیـــــــــغ!» تبدیل به «برو گمشو بابا، کدوم خری همچین کاری می کنه آخه ؟!» تغییر می دهد. چون یک صحنه ترسناک تنها زمانی ترسناک است که شما آن را چنین بدانید و این اتفاق نمی افتد مگر اینکه آن صحنه با شما ارتباط برقرار کرده و خود را جای شخصیت داستان قرار دهید و بعد از خود بپرسید «اگه من بودم چی کار می کردم ؟» در واقع عامل وحشت زمانی موثر است که شما همه کارها و اقدامات و پیشگیری ها و پدافندهای لازم را انجام و تصمیمات درست را گرفته باشید و علی رغم تمام اینها، در انتها باز بطرز هولناکی، مثلا توسط یه مرغ سوخاری، کشته شوید. وگرنه اگر نصفه شب وسط جنگلی وحشی با یک زیر پیرهن قدم بزنید و کلیه دوستان نزدیک شما، با اطلاع شما، قاتل و آدمخوار و خون آشام و وزغ و مرغ سوخاری باشند که خب...همه چیز تقریبا قابل پیش بینی است.

ترسناک نبودنش شاید آنقدرها مهم نیست که احمقانه بودنش اعصاب خردکن است. مثلاً استفان، خون آشام و عاشق دلخسته الناز! است که به دست چندین خون آشام دیگر افتاده و آنها هم یه ساعت یک بار سیخی چیزی در او فرو می کنند که به تشویش اذهان عمومی و برهم زدن نظم جامعه و تبلیغ علیه نظام اعتراف کند. استفان که سالهاست تصمیم گرفته دیگه خون آدمیزاد نخورد و با سنجاب و سمور و آب انار امرار معاش می کرده، زور چندانی ندارد که از خود دفاع کند. در همین حال، برادر بزرگترش دامون که از او قوی تر و شاید باهوش تر است با الناز مشغول صحبت برای نجات استفان هستند:

الناز ـ دامون، ما باید یه کاری بکنیم. ما باید یه کاری بکنیم. می فهمی ؟ حتما باید یه کاری بکنیم. نمیشه که همینطوری اینجا بشینیم. پاشو یه کاری بکن.
دامون – چی کار کنم ؟
الناز – نمی دونم. فعلا ما باید حتما یه کاری بکنیم!
دامون – احمق عزیزم. بنده هم به این نتیجه رسیده ام که باید یه کاری بکنیم! شما اگر ایده نداری، لطفا زبون به دهن بگیر.
الناز – خب حالا چی کار کنیم ؟
دامون – من میرم به ریک میگم بره تفنگش رو بیاره. بعد دوتایی با هم میریم تو خونه همه شون رو می کشیم.
الناز – خب من چی کار کنم ؟
دامون – همین جا مثل بچه آدم منتظر می مونی.
الناز ـ دامون، من باید یه کاری بکنم. می فهمی ؟ نمیشه که همینطوری اینجا بشینم!
دامون – چی کار بلدی ؟
الناز – والله...
دامون – پس غلط می کنی زر می زنی. نگاتیو که علف خرس نیست زن.
الناز – راس میگی. شرایط سخت جامعه و تحریم های اقتصادی رو در نظر نگرفته بودم اصلا.

دامون و ریک وارد خانه شده، خون آشام های دیگر را می کشند و یواش یواش به سمت زیر زمین خانه، جایی که استفان زندانی شده پیش می روند. در همین حال، الناز وارد خانه شده در یکی از راهروهای زیر زمین پنهان می شود!

دامون – الناز ؟ کره خر، چه غلطی می کنی اینجا ؟! مگه نگفتم بشین تو ماشین تا من بیام ؟
الناز – دامون من اومدم که عشقم، روحم، امیدم و عزیزم رو نجات بدم. نمی تونم که تو ماشین منتظر بشینم. باید یه کاری بکنم.
دامون – چی کار کنی ؟
الناز – خب می تونم کمکت کنم.
دامون – مثلا ؟
الناز – تا بری بیای، رخت چرکهاتو می خوای واست بشورم ؟!

بعد شما توقع دارید که مای بیننده از ترس به خود بلرزیم و زانو هامون رو تو بغلمون جمع کنیم و ناخن بخوریم و زیر لب بگیم «الناز نرو...الناز نکن...الناز تورو خدا، خطرناکه. وای خدا الان چی میشه ؟ الناز بابا حرف گوش بده. می میری اون تو ها». ده لامصب پتیاره، غلط می کنی میری تو. بتمرگ یه دقیقه زر نزن دیگه!

نکته دیگر، زیاده از حد و بیخودی بودن درجه درام داستان است طوری که هر اتفاق کوچکی و حرف جدید، نیازمند بحث و مشورت و بررسی عواطف و احساسات عموم و «تو نظرت راجبش چیه ؟» و «فکر می کنی الان چه فکری می کنه ؟» و جملات احمقانه ای شبیه اینهاست و اعتراف همیشگی شخصیت داستان که بخدا به والله مایلست زندگی نورمالی داشته باشد و دیگر نمی تواند خاله زنک بازی ها را تحمل کند! مثلا فرض بفرمایید که پدر، مادر، دوستان صمیمی و همشاگردیهای الناز همه توسط خون آشام ها کشته شده اند و الناز در این صحنه مجبور است عواطف و احساسات و واکنش های روحی – روانی اش نسبت به این قتل های زنجیره ای را با استفان در میان بگذارد. استفان که خودش یه خون آشام محترم و جنتلمند است، برای حقوق زنان ارزش فوق العاده ای قائل است و همیشه هم به حرفهای الناز گوش داده، در ماشین را هم برایش باز می کند.

الناز – استفان جون ؟ فهمیدی همه مردن ؟!
استفان – آره متاسفم. حالا تو چطوری ؟
الناز – من خوبم. دارم سعی می کنم که کنار بیام با قضیه.
استفان – اگر لازم داشتی، من همیشه اینجا هستم.
الناز – قربونت، میشه قبل از اینکه بری در این قوطی خیارشور رو باز کنی ؟ دهن مارو زده از دیروز تا حالا.
استفان – حتما عشقم!
الناز – راستی، فکر می کنی الان که همه کس و کارم مردن یا دارن می میرن، اگه من از این پولیور جینگولی ها بپوشم و آستینش رو تا سر انگشتام بکشم جلو، بامزه میشم و برای ترغیب بیننده و جذب آگهی اثر داره ؟
استفان – بیننده رو نمی دونم نفسم، ولی اگه اینکارو بکنی من همینجا واست قیلی ویلی میرم.
الناز – آه استفان، چرا نمیشه من و تو با هم خوشبخت باشیم ؟ آشیانه ای داشته باشیم و آینده ای روشن و کودکان زیبا و فرار از این شهر درمونده خاک بر سر، مالیدن لاف به سر و صورت یکدیگر و به سکس بی کاندوم و همه چیزهایی فکر کنیم که همه نوجوانان ١٧ ساله دیگر مثل ما به آنها فکر می کنند ؟!
استفان – عزیزم، این موضوع امکان ندارد چون تو یک پتیاره احساساتی احمق هستی و من یه خون آشام جنتل مندم.
الناز – راست می گویی. باید تظاهر به آرامش کنیم. پس تو با خون سنجاب و سمور و وزغ تغذیه کن و من هم برات خورشت قورمه سبزی می پزم که احساس کنم کمی نورمالم. البته فکر نکنی هرشب قراره تو آشپزخونه واست سگ بزنم ها...من یک زنم، شخصیت و احساسات و عواطف دارم...
استفان – ای تو گلبول قرمزم! اگر مایل باشی، یکی دو ساعت دیگر راجب این عواطفت با هم صحبت کنیم.
الناز – آه استفان!





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل