دوستم با یکی دوست شد، دوستشو با من دوست کرد. من خوشم نیومد، دختره خیلی می خارید! بعد، برای اینکه باز راش بدم دستکششو جا گذاشت. کلی عطر مطر زده بوده بهش. با بوی دستکشش کلی شبانه روزی حال کردم، آخرشم رفتم بهش پس دادم بیرون. بعدها بهم گفت که دستکشش گم شد. یه جوری شدم، دلم واسه دستکشه سوخت. خیلی حس بدی بود. کلی همش به خودم فحش می دادم. من مقصر بودم و دخیه که فکر می کردم من ناراحت اونم همش می گفت «فدای سرت». می دونی، اونا هیچی نمی فهمن.