مردن آدمها اگر دردناک است ولی زجر از دست دادن خاطرات خوش گذشته و با هم، چقدر بیشتر و بدتر از آن بودن و زندگی در کنار آدمی که در خوشبین ترین حالت ممکن نشود هیچ خاطره ای با او ساخت. همین اتفاقات گذشته اند که در نبود وابستگی های جسمی و غربت، من و ما را به جلو هل می دهند...مثل سریدن خوش آیند و خنک باد و حس آن روی پوست، یک تخته سنگ و بعد خیالات است که مرا تا کجا خواهد کشاند و ما را.
می بینی؟ انقدر خوب بلدم که وقتی هم که نیستی، تصور آنچه که میشد باشی و ببینی و بگویی و بکنی...همه برایم خاطره است!
تئوری من اینست که ما باید از همه چیز با هم خاطره داشته باشیم. نه فقط بسازیم، که بلکه از خاطره سازان خوش نشین و با تجربه که عمرشان را صرف خلق لحظه های قشنگ با هم و از هم بودن کرده اند، یاد بگیریم برای بی هم بودن ها، برای دلتنگی ها و هر مزخرف دیگری که در این جمعه بعد از ظهر ابری و لعنتی و با این خنکای نسیم باعث شده بغض گلوی من و دشتستانه مشکاتیان هر دو یک چیز را بفهمند و درش بسوزند.
فکر میکنم شاید بخاطر همین اصل است که زندگی نامه ها و شرح خاطرات را بیشتر از طیف کتاب های دیگر دوست دارم.