چند روزیه نشستم یه کتاب قصه آلمانی واسه بچه ها رو می خونم به اسم «به به، چه قشنگه پاناما!». قصه ها که به قلم یانوش نوشته شده، اکثرا همه داستان دوستی یه ببر و خرس کوچیکه و ماجراهایی که با هم دارن و باز تقریبا همه داستانها آخرش یه پیام اخلاقی خیلی قشنگ و بانمک داره که واسه یه بچه هفت هشت ساله قابل درکه.
یاد داستانهایی افتادم که ما بچگی می خوندیم. خدایی از جن و پری و چهل سرباز و اون عجوزه پیره که همه گیرش قورباغه کردن پرنسس بود و بعد ١٠٠ صفحه حروم این کن که خالا پرنس از کدوم گوری پیدا کنیم قورباغه ماچ کنه و...این قبیل افسانه ها کدوماش یادمون مونده ؟ کدوماش به درد خورده ؟ دارم فکر می کنم یکی از دلایل مهمی که از کتاب خوشم اومده زبانی بوده که قصه ها رو تعریف کرده و برای من تا حدی نا آشناست. اینکه باید رو معنی هر کلمه دقت کنی، درست تلفظش کنی و سعی کنی مفهوم کل جمله رو بهم بدوزی و خلاصه کل کتاب رو جز به جز قورت بدی و بفهمی خیلی موثره. فکر نمی کنم هیچ بچه آلمانی اندازه من با قصه ها حال کرده باشه!