راستش، خیلی فکر کردم که چطور این خبر بهت بگویم. مصیبت بزرگتر از آن است که درتصور بگنجد. او که تا دقایقی پیش پروانه وار گردت عاشقانه می چرخید، امروز دیگر میان ما نیست. یعنی امروزه امروز که نه، از ٩ آپریل ٢٠١١ دیگر پیش ما نیست. خیلی وقت بود که ازش خبری نداشتم، ولی امروز ظهر که داشتم تاریخچه چت های قبلی ام را مرور می کردم، به مکالمه ای برخوردم که دوتایی چقدر او را مسخره و به ریش نداشته اش خندیده بودیم. لینکی به من داده بودی که وقتی روی آن کلیک کردم هرلحظه بر اضطرابم افزوده شد. آری، چون گلی در تند باد شقاوت و خشونت پرپر شد و حتما خسته و گیج بوده و به شدت زیر فشار عصبی گوزن های نری که با شلوار پارچه ای ها، کراوات و کفش های واکس زده نوک تیز مردانگی و جنتلمندی شان را به او مالیدند و فریبش دادند، به او وعده خرجی روی پیشخوان، پاکت های میوه در بغل پس از یک روز کاری و بازگشت به منزل، باز گذاشتن در ظرف ماست و فراموش کردن لنگه جورابی سوراخ روی مبل، ٣ روز ته ریش نتراشیده و «خسته نباشی نفس من»، زیر شلواری سیاه و سفید راه راه ست شده با رکابی و سینه ای پشمالو و خرخر بعد از سکس بی آب پرتقال را دادند...و او رفت! آری، نمی دانم چطور این خبر را بهت بدهم، یعنی هیچ راهی جز این بلد نیستم و مجبورم که صاف و روراست حقیقت را بازگو کنم.
در ٩ آپریل ٢٠١١، مادر عیسی شوور* کرد.
* واقعا مصداق واقعی پونه ایست که دم لونه مارت سبز می توانست بشود. مطمئنم اگر ببینی اش، در مکان ازش متنفر خواهی شد!