جلو بستنی فروشی و کنار خیابون نشسته بودم آب زرشک مک می زدم که یه خانمی با بچه دو ماهه اش به بغل از جلوم رد شد. ناخودآگاه عطسم گرفت، پشت بندش بچه هه سرفه کرد. عطسه دوم رو که رفتم، دو تا سرفه کرد. گلومو که صاف کردم، سرفه بعدی رو اومد و بعدش زل زد به من.
یه نگاهی تو چشماش بود که انگار می گفت «نبـــــــــــود ؟ سوسکی عمو جون!»