دل تنگی رو جسما تجربه کردن خیلی سخته. نمی دونم مادرم وقتی من رفتم چه حسی داشت، یا وقتی از دوستام جدا می شدم بعدا چقدر یادم کردن. خودم یادم میاد شب عروسی خواهرم بود. نزدیکای ساعت 3 صبح برگشتیم خونه، من روی مبل هال خوابم برد. صبح که پا شدم ناگهان حس کردم یه چیزی کمه. حتی از روی مبل نشده بودم هنوز، ولی همش حس می کردم یه چیزی کم دارم، نه به شکل متافوریک و تئوریک ها، انگار مثلا نصف تنم نیست. انگار تازه هرچی گذشته بوده همش یه خواب بوده و الان که من پا شدم، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. نه خوب بود، نه بد. فقط یادم میاد انگار خالی شده بودم. تو اتفاقش که رفتم یهو واقعیت بهم انگار تحمیل شد که دیگه با من نیست. خیلی بچه بودم اون موقع که واقعا بفهمم چه اتفاقی داره میفته و چطوری باید این گیجی رو برای خودم معنی کنم. فقط حسش پیشم مونده.

 همین





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل