دیشب اساسا پکیده بودم، نمی دونم چم بود. فکر و خیال اصلا نداشتما، ولی یه طوری بود انگار فکرمو گذاشته بودن زیر یه گونی آجر، یکی هم روش اومده بود نشسته بود و هومف هومف می کرد! اون وسط هم یه چنگولی انگار زنگ زده بود به اونی که رو مخ من نشسته بود و حالا بگو و بخند و دختر خاله چطوره و وای چقدر چاق شدی و اینا...و اینا. بابا خوش انصاف، پاشو، له شدم ولی انگار نه انگار، البته از اهمیت حواشی بحث و نیم کیلوها عمرا نباید غافل شد!

ولی یکی از فواید سیگار، سوای اینکه جهازم رو راه می اندازه همینه. مانع از رسیدن اکسیژن خون به مغز میشه و باعث میشه کمتر فکر کنم. البته امکان اینکه از سرطان بمیرم رو هم افزایش میده که خب دیگه اساسا باعث میشه فکر نکنم! حالا چه فکری؟ الله اعلم. شاید مال این تعطیلی آخر هفته بود، این احساس گند بعد از ظهرهای جمعه. شاید هم اصلا چون سه روز بود هیچ غلطی نکرده بودم احساس پوچی بهم دست داده بود! سعی کردم حواسمو از خودم بدم به چیز دیگه؛ کیک شادی شب عمل اومد و خوردیم، گلاب به روتون خدا نصیب چنگول اعظم کنه که مزه همه چی می داد الا کیک. گرچه اگر گمان می کنید که من وا دادم و پس زدم و دوربین درآوردم عکس بگیرم که با انگشت اشاره کنم و وای خاک به سرم و خاک به سرش کنم و عکسای جینگول بگیرم....کاملا در اشتباهید و حتی به وقت خوندن این نوشته هم سوسک شدین و گول خوردین! تا تهش رو خوردم، یعنی تا ته اون دوتا تیکه ای که ورداشته بودم، با چایی، قند، با یه بیسکوییت دیگه، با اسید سولفوریک...لامصب یه طوری باید پایین می رفت دیگه. چرا خوردم؟ والله، آدم باید از این حرکات چنگول پشتیبانی کنه. اونقدرها هم نبود، ولی خیر سرم خواستم بچه دلش نسوزه. همه که خب بلد نیستن خوراک ماهیچه با بادمجون درست کنن آدم حظ کنه...بله، ده...دیدم که میگم!

صب که پا شدم، انگار نه انگار. فکر کنم دلم تنگ شده بود. هویجوری. دنبال بلیط می گشتم و پیدا کردم یکی دو تا. فکر کنم تا آخر این هفته تمومش کنم و ساب میت، خه لاص، فه دا. واقعا احتیاج دارم به یه مدتی که کلا ببخشم، به به! اتفاقا صب که داشتم می اومدم تو رادیو یه بحث جالب راه انداخته بودن، نه که من حالا خیلی روانن نورمالم، اینا هم آتیش به مالم می زنن...بله، مالم، اموالم. حرفیه؟ بدم چنگول اعظم سوسکت کنه؟ هان؟! عرض می کردم! یه شو گویا تلویزیون چندین وقتیه گذاشته تحت نام "کدبانوان مستاصل به ور نزن عامو لی هیلز" و یکی از هنرپیشه هاشون رو آورده بودن که گویا کتابی نوشته بود و زیر چراغ نور می زد (اسپات لایت سابق، ت.م) و سینه هاشو عمل کرده بود و تو گلدن گلوبز می پلکید و همینطور که داشت چرتم می برد پشت فرمون از اشعار مبارکه که در وه کرد! یهو نخش در اومد که بله، همشیره در کتاب خاطرات زندگیشون (هم اکنون، در سراسر کتاب فروشی های شهر، ت.م) عنوان کرده بودن که چی، یکی از دوستاشون میاد میگه من به شوورم خیانت کردم، تو گلدون، زیر تیر چراغ برق، تو بشقاب، پای درخت، فلان و حالا نمی دونم بهش بگم یا نه. همشیره مستاصل هم در کتاب افاضات نموده بوده به پتیاره جان که نگو خواهر، چه که این کاری بوده که یه بار فقط کردی! و اگه واقعا شووره رو دوس داری، بی خیالش شو و دیگه اینکارو تکرار نکن. لازم نیست طرف بدونه، واس چی بدونه آخه؟ غرور و تعصب...ووو اینا؟ بدتر فقط اعصابش خورده میشه.

حالا چنگول جان قرار بوده مثلا راز رفیقه اش رو پیش خودش نگه داره، تو کتاب زندگیش ورداشته آگهی زده که بله بنده همچین نصیحتی کردم(!) و ملت ریختن سرش که خاک به سرم و خاک به سرت، این چه وضح اندرزه و سنار نمی ارزه و تو خودت اگه پای شوورت بلرزه، سوای اینکه برای تکمیل کردن این جمله الان قافیه کم میاری با هرچی که به وزن ارزه قراره بدرزه، خب خودت دوس نداشتی بدونی شوورت چه ورزه؟ (با لهجه شهرستانی خوانده شود، ت.م) از شادی پرسیدم تو دلت می خواست بدونی، گفت هشتاد درصد. بچه احساساتیه، بله.

پ.ن: شب بعد از کار رفتم سلمونی. کلی سبک شدم ولی فکر کنم دارم مریض میشم. بیخودی هی گرم و سرد و گاهی هم سرد و گرم میشم!





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل