ظهری که رسیدم بودم خونه ولو جان بودم رفتم بیرون کنار دریاچه رو چمنا زیر آفتاب دراز کشیدم که دمی به دود بزنم، یه پسره با دوچرخه اومد از کنارم رد شد، یه دفه برگشت گفت دادا یه نخ داری بدی؟ خلاصه نشستیم با هم گپ زدیم یه ساعتی دود و دمی هوا کردیم. خیلی حال داد، نه پرسیدم کیه، کجاست، چه می کنه، هیچی! کاملا غریبانه گپ زدیم و بعد رفت. کلی حال کردم. یاد قدیم افتادم با شهریار می رفتیم فرحزاد، سر راه به یه غریبه می خوردیم میشستیم به حرف آخر هم هیچی به هیچی پا می شدیم می اومدیم. هی هی هی...خیلی حرکت سینمایی بود خلاصه. اصلن منظره روبروی خونه، اونم امروز با هوی عالی و آفتاب داغ بچسب در عین حالی که سرد بود کاملا آهن ربای اناثه، حیف که گیر ما نمیاد، چنگول ها!
در راستای حرکتی که گلشیفته زده برای اینکه در این فضای بلاگسفیر! افاضاتی کرده باشم همین بس که این همشیره هیچ کاری نکرده باشه، هیچی نشده باشه ملتی رو وا داشته که راجب ممه بشینن صحبت کنن! ما خودمونو می کشتیم عمرا سالها به این هدف نائل نمی شدیم که نقل و بحث جمع ممه باشه. دمت گرم آبجی، دارمت! ولی ببین، نذاشتی داش اصغر یه نیم ساعت سرخط اخبار بمونه ها...
پ.ن: ملت دارن کمپ تشکیل میدن حدس می زنم دوباره، ولی نی دونن حاجیت صاب کمپه، بع.له! (بله؟!)