خدای ناکرده، زبانمان لال گمان مدارید که غافلیم. به هیچ عنوان. بیشتر چپه ایم و دلمان تنگ است ولی روم به چنگول اعظم، کلیه حرکات را زیر نظر داریم. ٢-٣ روز گذشته بد نبوده اوضاع کار فقط به شدت خسته شدم یه دفه انقدر که ساعت ۷ دیشب گرمای مطبوعی! مارا فرا گرفت و رو مبل خوابم برد. اگرچه این حسن چنگول المنظر شاید نذاره ٢ دقیقه نفس بکشم، ولی کلیه نیازها و توقعات رو در نظر دارم و با بر بکس قیصره در هماهنگی کامل به سر می برم. استراتژی که فعلن در دست بررسی داریم این است که به هر نحوی شده بالاخره این اه نه می! رو مال خود کنیم. امروز تو جلسه نشسته بودم و ملت اونور پای تلفن داشتن جر و بحث می کردن که میخوان چطوری پروژه رو پیش ببرن. آخر به نظر رسید به نتیجه ای رسیدن که کاملا با توقعات و پیش بینی های من فاصله داشت و خواسته هواداران رو به جا نیاوردن. کم مونده بود پاشم موج بیام «عـلــــی دایی!»

این رئال مادرید هم خدایی پرسپولیسه خودمونه. هرچقدر می بازه بازم از رو نمیره!

دیشب نصف هاوس رو دیدم و باز خوابم برد.راستش، دلم نمیاد ببینم. تموم میشه خب، بعد چه کنم؟ شما پاسخگویی؟ ده نه، هستی؟! وان دی وان ترک نون نمیشه واسه من داداش. ولی به نظرم میاد که این دفعه دیگه قسمت آخرشه و از طرفی خوشحال میشم که بچه ام گه رگ! به نحوی از دستان این تاوب فروشان ویلسون ناپسندان هاوس صلاحشو-بهتر-از-خودش-می دونم-ان خلاصی پیدا می کنه. ولی اوه، دکستر که نگو. حالی کردم دست این مسافرش رو شد جلو همشیره اش. بله! حقش بود. از بس هی زیرنویس اومد، انقدر این مسافر سیاهم این عابر تاریکم کرد که جای این سریال واللهی سر طالقانی وایساده بود و دربست می برد الان وضعش بهتر از اینا بود. فکر می کنم دبرا کاری باهاش نداشته باشه، درکش کنه...بگه بچه ام بابا دست خودش نیست، زیر نویس میاد خب...مسافرش تاریکه، یه چراغ هم نداره خاک بر سرش و اینا. ولی احتمالا قبلش یه ٨٠ تا فاک و شت میاد سنگ رو سنگ بند شه! اتفاقا دنبال سریال دارم می گردم. این خاطرات خون آشام رو که ول کردم، حوصله ام رو به شدت سر بود. فرینج هم دیگه نزدیکای آخرشه سوای ادا اطوارهای والتر چیز خاصی نداره. هنرپیشه زنش هم خیلی یخ و چنگوله. شادی چند شب پیش می گفت Entourage چیزی مثل هاوس می مونه. دارم می گردم.L Word رو می دونم که احتمالا دوس ندارم ولی اسپارتا رو اصلن ندیدم نمی دونم چیه. این است که در حال گشتیم.

ملالی نیست، جز دوری و دل تنگی. جای منو هم خالی کنید. چقدر دلم برای سنگم تنگ شده، مخصوصا اون دفعه که روش دراز کشیده بودم و نسیم خنک می وزید و به سیم های برق که از بالای کوه ره میشدن خیره شده بودم و اون آگهی کبابی که رو سیم گیر کرده بود وسط هوا و زمین و داشتم فکر می کردم کی رفته اون آگهی رو اون بالا گذاشته آخه...چشمک، چشمک!

بع.له. ما یه همچین آدمای خفنی بودیم زمان خودمون. اوهوم.





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل